{آری! من گمشدهام}
به قلم: نازنین ستاری (شب)
زمانی که احساس کردم همه چیز بر وفق مرادم است و از آسمان دریاچهی بهشت میجوشد، روزگار نامرد، بازی خود را با من شروع کرد…
مگر چقدر سن داشتم که بتوانم در این مسیرهای پر پیچ و خم روزگار قدم بگذارم؟
چگونه در کویر بزرگ زندگی، زنده بمانم و زندگی کنم و یا نفسی عمیق در این دنیای پر از خشکی و درد بکشم؟!
من در وسط طوفان های شنی درد و رنج روزگار که هیچ کس نجاتم نداد گمشدهام!
به هر کجا که پا میگذارم، رد پاهایم روی زمین جا مانده است.
فقط به دور خود میچرخم و در مسیر فقط سراب هایی پوچ پیش رویم میبینم.
آری، زندگیام مانند بوتهای بی ارزش در کنار بوتههای دیگر صحرا که آرام آرام جان میدهند، بیهوده شده است!
اما امیدی برای ادامه این زندگی وجود دارد؛
خدایم است؛ اوست که از دختری به لطافت گل، دختری مانند کاکتوس سخت و تنها وسط بیابانی خشک و خلوت و بی نیاز به آب و همدم در این جهان بزرگ ساخته است.
کسی چه میداند، شاید من مقصر هستم؛ نباید هم بازی روزگار میشدم، شاید باید با اندیشه کردن در بازی قدم برمیداشتم تا راه برگشت خود را گم نکنم.
ولی هم اکنون عروسکی برای بازی روزگار شدهام و دیگر اختیاری دست خود ندارم.
ای کاش میتوانستم به عقب قدم بگذارم تا بتوانم از نو شروع کنم و بیابان زندگی خودم را به طبیعتی بکر و زیبا تبدیل کنم.
اما من کیش و مات شدهام و تنها راه این دختر افسوس خوردن است.
باید افسوس خام بودنم را بچشم، افسوس اینکه راهی برای بازگشت به زندگی شیرین کودکانه و رویاییام نیست، افسوس زود اعتماد کردنم را…
فکر میکردم همه چیز آنطور که درتصورم تداعی میشود شیرین است؛
من همه چیزم را به خاطره نادانی خود باختهام.
آری، من وسط کویر بی رحم این دنیای بیکران گمشدهام.