“به نام خداوند گردان سپهر”
من ماندم.
من ماندم و خودم!
حیف شد که سایه ام نیست، اگر بود جمع مان جمع می شد، اما…
دوتایی، آن قدر ها هم بد نیست؛
من چای می ریزم، پس میزند؛
موسیقی می گذارم، صدایش را کم می کند!
از آجر های خرد شده ی درونم حرف می زنم، بلند می شود و می رود.
از شادی می گویم، پوزخند می زند!
از امید لب باز می کنم، روی بر می گرداند.
درباره ی هوای زندگی سخن می گویم…
درباره ی گل ها و ماهی ها می گویم…
و ناگهان لب باز می کند، با آسودگی خوفناک!
– چای طعم زندگی ندارد؛
– موسیقی بی دلیل پخش می شود.
– درونت نم کشیده؛ بوی نا می دهد…
– خیلی وقت است، که شادی را نمی یابم، تنها خنده ی نقاب هاست، که هر کجا یافت می شود!…
– امید را می شناسم، بارها پا به پایش رفتم، برگشتم!
– هوا… نفست را می رباید!
– باغچه ها مدت هاست که جز برگ های فسیل شده ی سال قبل چیزی ندارد؛
جنازه ی ماهی ها را زنده حساب می کنی؟!
من چیزی نمی بینم!…
نویسنده: سارا طاهرخانی