من عشق را در خانه قدیمی پدربزرگ و مادربزرگم یاد گرفتم. عشقی که جدایی از لیلی و مجنون بود، عشقی که درست مثل شعرهای شاملو برای آیدا بر سر زبانها بود، عشقی که فرهاد شیرین قصهاش پدربزرگ و مادربزرگ من بودند. آن دو افسانه ای دیگر از عشق بودند…
مادربزرگ هیچ شبی را بدون پدربزرگ نمیخوابید. همه میدانند که پدربزرگ هیچ روزی نبود که برای مادربزرگ شعر نخواند. در هنگام ناهار شام جای مادربزرگ در کنار پدربزرگ بود و هیچ کسی جز او حق نشستن نداشت! آخر مگر میشد کسی جز مادربزرگ غذای پدربزرگ را بکشد. مادربزرگ هیچگاه خودش به تنهایی به خرید نمیرفت و این پدربزرگ بود که لباسهای او را انتخاب میکرد و وظیفه مادربزرگ بود که یادآور تایم قرصهای پدربزرگ باشد. هر روز صبح پدربزرگ بود که موهای مادربزرگ را میبافت و از رنگ سفیدش تعریف میکرد. دیگر همه میدانستند که آن دو نمیتوانند دور از هم بمانند!
وقتی که مادربزرگ فوت کرد پدربزرگ گریه نکرد تنها رفت سر مزار مادربزرگ و شروع بهخواندن همان شعر همیشگی کرد و برای همیشه همانجا در کنار مادر بزرگ خوابید…
آری من عشق را از آن دو آموختم، در همان خانهی قدیمیاشان.
#مائده_میم