آخرین یلدای این قرن هم به پایان رسیده و پاییز، با بار و بندیلی به کول، خیرهی دروازهی آذین بستهی سال میشود.
زمستان، شاداب و پر انرژی، پشت دروازهها نشسته و رخت سفید عروسش را پهن کرده است؛ این بار نوبت اوست تا تاج بر سر گذارد و فرمانروایی کند ماههایاش را.
آذر، ته تغاریِ کودک، عجیب بهانه گیر شده است و پا بر زمین خالی از برگ میکشد؛ دلش نمیخواهد از این گلستانِ بی گل بِرون برود.
وقت تمام شده و کودکان پاییز، آخرین قطرات اشکشان را بر سر گلزار خشکیده میچکانند و از زمستان طلب وقت میکنند.
فقط یک دقیقه! یک دقیقه بیشتر بمانند و به این سال سوت و کور نگاه کنند.
مگر چه از سر زمستان کم میشود؟ پاییز که میرود، چه یک دقیقه اینور، چه یک دقیقه آنور.
رفتنش آسان نیست؛ برگشتنش یک قرن را طی میکند.
طبیعی ایست که دلش آرام نگیرد و نتواند دل بکند!
با یک دقیقه که چله نشین نمیشود، میشود؟ فقط چله میاندازد و گریان میرود.
رفتنش رفتنی بود بهار!
خندهاش نقش و نگار بود تابستان!
سفیدیاش زبان زد خاص و عام بود زمستان!
ولیکن دقیقهای از التماسش، یلدایی بود پاییز!
#یلداتون_مبارک
#نسترن_قرهداغی