داستان از زبان سوم شخص
تومور ( پارت ۱ )
از آیینه نگاهی به خودش انداخت؛ او اینجا، آن هم با این لباسها چه میکرد؟ فکرش پر کشید به مدتها قبل:
“زبانی رو لب های خشکیدهاش کشید؛ نگاهش را دور تا دور کافه چرخاند و رو به یلدا گفت: اینجا رو باید بدم به یحیی!
یلدا که همیشه کنجکاو بود با تعجب پرسید: چرا؟! تو که این جا رو خیلی دوست داشتی!
همیشه میگفتی کلی خاطره تو این کافه داری!
خواست جوابش را بدهد که سرفه بهش این اجازه را نداد.
به سرفههایش که مسلط شد، سرش را انداخت پایین و گفت: آره خیلی دوسش دارم اما مجبورم… مکثی کرد و سرش را بالا آورد، دست یلدا را گرفت و ادامه داد: میخوام یه چیزی بهت بگم یلدا، فقط قول بده…
قول بده که…
یه چند ثانیه سکوت کرد میدانست اگر به تک خواهرش بگوید نابود خواهد شد. سرش را دوباره پایین انداخت، زمزمه کرد: بیخیال…
لرزش صدایش پیش دخترکی که میشناختش کاملا معلوم بود.
یلدا میدانست وقتی برادرش این گونه حرف میزند حتما اتفاقی در راه هست. سرش را با دستهایش بالا آورد و در دو گوی مشکی برادرش که غم را فریاد میزد چشم دوخت.
– خوبه که میدونی وقتی حرفی و نصفه به من میگی اعصابم بیشتر بهم میریزه پس بگو!
یاشار باز هم سکوت کرد و در ذهن به این فکر میکرد که چگونه به یلدا بگوید؟ یلدایی که جز او حامیه دیگری نداشت که پشتش باشد و از او حمایت کند.
صدای آه سوزناک خواهرش آمد…
از جایش بلند شد و نگاه یاشار به سمتش کشیده شد.
– تو که حرفی نمیزنی بزار برم به کارهام برسم.
چه ساده یلدا در مقابل برادری که هر کجا پشتش بود، هر کاری برایش کرده بود حرف از کار میزد.
خواست چیزی بگوید که خواهرش میان صحبتش پرید:
خونه حرف میزنیم!
با صدای پر بغضی گفت: خونه نمیشه!
مگر میشد یلدا نگران برادرش نشود؟ برادری که هیچگاه پر بغض صحبت نمیکرد و همیشه محکم حرفش را میزد…
دستهای برادرش را گرفت و گفت: یاشار؟ داداش گلم؟ بگو ببینم چی شده؟ دارم از دلشوره میمیرمها؟!
دست های خواهرش را محکمتر گرفت؛ همانگونه که اشک در چشمانش میجوشید زمزمه کرد:
یلدا! من… من… دیگه نمیتونم پیشت باشم…
مکث کرد و ادامه داد: یه تومور تو سرمه!
اشک در چشمان خواهر کوچولویش جمع شد.
دستهایش شل شد و دست برادرش را رها کرد، اما یاشار دستهای ظریف خواهرش را محکمتر در دستش گرفت.
پاهای یلدا دیگر تحمل وزن او را نداشت روی صندلی چوبی رنگی نشست، در چشمان برادرش نگاه کرد و زمزمه کرد: داری شوخی میکنی مگه نه؟
یاشار سکوت کرد و سرش را پایین انداخت نمیتوانست در چشمان خواهرش نگاه کند. طاقت اشکهای خواهر زیبایش را نداشت!
بغض یلدا در گلویش بزرگتر شد، انگار به قصد خفه کردن دخترک در گلویش کمین کرده بود!
اشکهایش را پس زد، دستهای برادرش را دوباره گرفت و زمزمه کرد: اشکال نداره که داداش گلم، میریم دکتر خوب میشی!
خندید بلند و پر درد… وقتی خوب شدی میرم دنبال زن میگردم برات، یه پسر خوشگل میاری عینه خودت هعی به من میگه عمه… خندید بلند و پر درد! نگاه سنگین مردم روی آن دو بود. یاشار همان طور که بوسهای بر دست دخترک میزد پر بغض لب زد: نمیشه آبجی گلم آخه با کدوم پول؟ هان؟!
پر بغض گفت: من پس انداز دارم. این جا رو هم میفروشی، از بابا هم قرض میگیریم…
همان گونه که اشک در چشمانش بود ادامه داد: ببین آبجی خوشگله من! همه این کارو را هم کنیم نمیشه؛ چون فقط سی درصد احتمال زنده بودن من هست… فقط سی درصد!
دخترک دیگر نتوانست جلوی بغضش را بگیرد. دو دست خود را روی صورتش گذاشت و شروع کرد به گریستن صدای هقهق دخترک در فضای آروم کافه بلند شد.
یاشار بغضش را قورت داد و سرش را پایین انداخت تا کسی اشکهایش را نبیند؛ تا مبادا مردانگیاش زیر سوال برود! به راستی که زیباترین چشم ها همیشه بیشترین اشکها را میریزند!… ”
تومور ( پارت ۲ )
“حال”
با صدای آرایشگر به خودش آمد چه مدت بود که داشت اشک میریخت؟ به خودش نگاه کرد، باز هم چشمه غمهایش جاری شده بود. این غمها، این ناراحتیها، این سختیها، کی دست از سرش برمیداشت! کی؟!
صدای زن میانسالی آمد: دخترم باز که گریه کردی بیا بشین اینجا تا دوباره درستت کنم، تا داماد نیومده!
باز…؟ مگر بار چندم بود که این گونه اشک میریخت؟ آن هم در اینجا میان این مردم که به راحتی میتوانستند او را قضاوت کنن…
روی صندلی سفید رنگی نشست. نگاهی به آرایش صورتش، موهای رنگ شدهاش، لباس عروس سفیدهاش انداخت. چرا از اینها متنفر بود؟
مگر غیر از این است که هر دختری آرزو پوشیدن این لباسها را دارد؟! مگر خودش این آرزو را نداشت که یک روزی این گونه باشد؟! پس چرا لبخندی روی لبهایش نبود؟! پس چرا دوست داشت برگردد به همان دوران بچگی؟! ولی اگر بر میگشت چه میشد؟ باز هم برادرش باید جلوی پدرش میایستاد که خواهر کوچولویش آسیبی نبیند؟ باز هم نامادریش از او کار میکشید؟ باز هم پدرش پولی برای لباسهایی که دوست داشت به تن کند نمیداد؟ باز هم یاشار باید تا غروب کار میکرد تا لباسی برای او بخرد؟ باز هم…؟ زندگی او پر بود از بدبختیهای بسیار… او حتی در دوران بچگیاش هم زندگی نکرده بود. خودش مهم نبود، اما برادرش چرا! نمیخواست باز هم برادرش صبح تا غروب کار کند تا لباسی برای او تهیه کند! نمیخواست که بخاطر او صبح تا شب از درد کتکهای پدرشان خوابش نبرد! نمیخواست که…
به راستی که چقدر به این برادر بدهکار بود!
باز هم با این فکر که تا چند ماهه دیگر برادری ندارد اشک در چشمانش جوشید.
صدای دختری که فامیلیش را صدا میزد آمد: خانم کامرانی؟
– بله!
– داماد جلو در منتظرتونه!
چه زود وقتش رسیده بود…
لبخند تلخی زد همیشه فکر میکرد عاشق میشود و با عشق زندگی میکند اما حال چه؟
شاید یحیی عاشق او بود، اما یلدا نه!
شنله سفید رنگش را روی سرش انداخت و به بیرون رفت به یحیی که تیکه به بنز مشکیش منتظر او بود نگاهی انداخت.
مطمئنن پول همه چیز نبود؛ اگر این گونه بود که او و یاشار با وجود پدر ثروتمندشان نباید این همه درد میکشیدند!…
یحیی به سمت پرنسس زیبایش قدم برداشت او عاشق این دختر بود.
دختری که بارها و بارها او را در کافیشاپ یاشار دیده بود، اوایل سعی میکرد زیاد به او نگاه نکند و فکرش سمت او نرود زیرا فکر میکرد نامزد یاشار است، اما همین که فهمید او خواهرش هست به یاشار گفت: که عاشق خواهرش شده…
دست یلدا را در دستش گرفت، درسته فیلمبرداری نبود اما او دوست داشت که دست پرنسس زیبایش را بگیرد.
به سمت ماشین قدم برداشتند در ماشین را برای یلدا باز کرد وقتی که نشست و لباس عروسش را جمع کرد، در ماشین را بست. به سمت در راننده رفت و روی صندلی خودش نشست. دست یلدا را گرفت و چشمان یلدا بسته شد. از همین حالا شروع شده بود و او باید متعهد میماند به کسی که شاید یک روزی عاشقش شود سرش را به شیشه تکیه داد چشمانش را بست:
“فلش بک”
“یاشار دست دخترک را گرفت و گفت: یه قولی بهم میدی یلدا؟
با فینفین گفت: چه قولی؟!
حرفش را در دهانش مزهمزه کرد و زمزمه کرد: دلم میخواد تک خواهرم رو تو لباس عروس ببینم! چشمان یلدا دوباره پر شد. مکثی کرد و ادامه داد: من به یحیی اعتماد دارم و میدونم که عاشقته! باهاش ازدواج کن قول میدم خوشبخت بشی نمیخوام بعد من بابا عذابت بده!…
چونش از بغض لرزید.
– باشه”
“حال”
یحیی از گوشه چشم به عروسکش نگاه کرد. چشمانش بسته بود خبر نداشت که کی؟ چگونه؟ به چه شکل؟ اما دلش برای این دخترک لرزیده بود! یاشار همه چیز را به او گفته بود…
او نه تنها به یاشار بلکه به خود قول داد بود که این دخترک را خوشبخت کند؛ خوشبختی که شاید حقه یلدا بود یلدایی که زندگی بهش رحم نکرده بود.
#ریحانه_کردی
آروم کنار دیوار بر روی زمین سر خوردم و زانوهایم را بغل گرفتم.
بغ کرده به چمدون آبی رنگ مامان که حالا پر وسیله و خرت و پرت شده بود، زل زدم.
برای بار چندم بغض کردم و زیر لب زمزمه کردم: واقعا داشت میرفت؟!
با شنیدن صدای قدمهای تندش سرم را پایین انداختم و تند تند پلک زدم تا مبادا صورت گریانم مانع رفتنش شود.
– لیا نمیای بغلم؟!
با صدایش سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم ولی جوابی ندادم؛ میدانستم اگر کلامی بگویم اشکهایم غم سنگین قلبم را رسوا خواهند کرد پس در سکوت نگاهم را به چشمهایش دوختم و قلبم را میان تار موهایش برای آخرین بار جا گذاشتم.
دقایقی بعد نگاهم را از صورتش بر روی زمین سر دادم و بغضم را پس زدم.
دستانم را بر هم گره زدم و دل وای بلندی گفتم چگونه طاقت بیاورم نبودنش را؟!
ساده بود اگر تصور میکردم ساعتی ندارمش، اما در این واپسین لحظاتم چگونه مفهوم سنگین برای همیشه را هضم کنم؟!
وقتی دید جوابش را نمیدهم بغض کرد و به سمت اتاقش پاتند کرد و من بغضم انگار امشب قصد دریدن هنجرهام را داشت پس ترسان با قدمهای تندی روانه آشپزخانه شدم، اگر گلویم از درد مرا مجال حرف زدن نمیداد چگونه حسرت خداحافظی آخرین لحظه را تا پایان عمر با خود میکشاندم!؟
– لیا مامان؟
لیوان آب را به کناری گذاشتم و با داد به بغضهایم هیس بلندی گفتم! تاب بیاورید از این خانه که رفت قول میدهم تا شب برایتان ببارم؛ قول میدهم از درد دوریاش جان دهم!
فقط شما را به جان قلبم سوختهام آبرو داری کنید که دست کم بتوانم لبخند کمرنگی بر لب بنشانم! نگاه گریان مادرم نباید هرگز آخرین تصویر من از او باشد!
در جوابش به سختی منحنی نامفهمومی بر لبهایم نشاندم و گفتم: بله مامانم؟
خدا میداند جان دادم تا جوابش را دهم! خدا میداند بارها تنم به خاموشی گرایید تا بغضهایم را از اویی که هم درد هم درمانم بود از این جا تا همیشه مخفی کنم!
– مامان رو بغل نمیکنی؟!
بغضم تاب تحمل نداشت اگر مرا در آغوش میکشید رسوای عالم میشدم پس بیمکث به تن محتاج آغوشم فرمان سکوت دادم و نالههایش با بستن چشمهایم به کناری زدم.
با لرزشی که ناشی از بغض بود گفتم: من… من کا… کار دارم… ما… مامان!
قلبم بار ها نالید و از قساوت بیجایم اشک ریخت، ولی من بی حس نگاهم را به آن آبی بد ترکیب دوخته بودم همان که کودکانه او را مقصر رفتنش میدانستم!
لحظه تصمیم کودکانهای بر اندامم سایه انداخت اگر آبی بدترکیب را میسوزاندم می ماند؟! قول میداد تنهاییم نگذارد؟!
بغض جان گدازی در گلویم نشست؛ اصلا اگر همه چمدان های بد ترکیب عالم را میسوزاندم، قول میداد از این جا تا آخر بماند؟!
چمدان بد ترکیب به دنبالش سر خورد و در صندوق عقب تاکسی جا گرفت و بغض من شدید تر چنگالهای سرخش را بر گلویم نشانه رفت.
تمام احساسم جیغ میکشید و خودش را به در و دیوار قلبم میکوبید.
تمنای آغوشش را داشت اما من مصمم نادیدهاش میگرفتم هرگز حاضر نبودم؛ این بغض سنگین را خرج آغوشش کنم!
مسخرهام می کنید اگر بگویم حسادت میکردم به آن آبی بدترکیب که اورا کنارش دارد؟! یا که به آن تاکسی زرد که تن عزیز مرا در آغوش کشید!؟
اصلا دیگر از این جا تا همه عمرم رنگهای زرد و آبی را دوست نخواهم داشت؛ آن ها زشت ترین رنگهای عالم هستند!
تاکسی که به حرکت در آمد؛ قلبم ثانیهای از کوبش ایستاد، پر بغض لبم را به دندان کشیدم و زیر لب با بغض نالیدم: رفت؟!
رنگ امید به قلبم تابید وقتی چند لحظه بعد تاکسی از حرکت ایستاد در طرف او گشوده شد.
با نگاه پر بغض آغوشش را باز کرد و نالید: بیا عزیز مامان!
فقط نگاهش کردم و با بغض هر دودستم را بر روی لبهایم فشردم.
اشک نگاهم را تار کرد و او دوباره نالید: بیا مامان، بیا عزیزم!
قدمی جلو رفتم و اشکهایم با وجود مقاومتم جاری شد و با هق هق آرام ایستادم؛ دست خودم نبود که قدمهایم یارای رفتن نداشت. انگار پاهایم با چیزی به زمین دوخته شده بود که قادر به حرکت نبود!
حالم را که دید قصد کرد به سمتم بیاید در انتهای خیابان دوید و پر بغض گفت: دارم میام مامان، صبر کن!
اگر بگویم روحم با تنش که به آسمان پر زد همزمان از تنم رفت باورم میکنید!؟ تنم جان داد وقتی تنش با آسفالت خیابان ساییده شد و خون از میان لبهایش جاری شد!
قلبم از کوبش ایستاد وقتی با این همه خود را روی زمین کشاند و بیتوجه به صدای داد یاابوالفضل راننده دستانش را به سختی از هم گشود و با بغض گفت: بیا مامان، بیا!
اشکهایم صورتم رو در برگرفت و با هق هق داد زدم: مامان!
همزمان سمتش دویدم و محکم تنش را با همه سیزده سالگیهایم به آغوش کشیدم به سختی محکم بغلم کرد و سرش میان موهای خرماییام گم شد؛ زیر گوشم آروم ولی پر بغض زمزمه کرد: دوس… دوست…دا …رم … عز… یز ما… مان!
با هق هق محکم تو آغوشم فشردمش. تنش میلرزید و حلقهی دستش دور تنم هی شل تر میشد؛ نه من این را نمیخواستم.
زیر لب با بغض گفتم: منم دوست دارم مامان!
انگار تا همین جا تاب ایستادگی داشت که لبخند کمرنگی بر لبهای خونیاش نشست و دستش آرام از دور تنم سر خورد.
با ترس محکمتر بغلش کردم و با بغض و دلهره گفتم: نلرز مامان ببخشید سردته!؟ محکم تر بغلت کنم آروم میگیری؟!
جوابم را نمیداد و تنش سرد تر میشد؛ درست عین یه تیکه قالب یخ!
محکمتر بغلش کردم و زیر لب با هق هق ادامه دادم: محکم تر بغلت کنم قول میدی نری مامان؟! مامان ببین بغلت کردم مگه از صبح نمیگفتی بیا بغلم!
با داد هق بلندی زدم و گفتم: ببین این بار تو بد قولی کردی ها! من بغلت کردم، ولی تو بغلم نمیکنی!
جوابم را نمیداد؛ انگار تمام سکوتهای عالم در هنجرهاش انباشته شده بود و او میلی برای حرف زدن نداشت.
با ترس سرش را از آغوشم بیرون کشیدم و صورتش را نوازش کردم؛ بغضم مدام بزرگ و بزرگتر میشد و به قصد خون و خون ریزی جلو میآمد.
آرام خونهای صورتش را کنار زدم و روی چشمهایش را بوسه زدم از این کار بدش میآمد امکان نداشت چشمهایش را بوسه باران کنم و با داد نگوید نکن! امکان نداشت!
با پشت دست دستی به صورتم کشیدم و با هق هق ضربه آرومی به قلبم زدم.
– مامان بین قلبم بی تو ضربان نداره! مامان نترسیها اگه تو برگردی پیشم دوباره میتپه، برگرد خب؟
چشمهایم را بر روی هم فشردم و هم زمان با سیل اشکهایم با بغض جیغ کشیدم: مامان، باشه؟!
وقتی جوابم را نداد دستم را روی قلبم فشردم و نفس عمیقی کشیدم تا سنگ کوب نکنم اگر مرا در این حال ببیند میترسد، میترسد!
درد قلبم عمیق و عمیقتر میشد؛ نفسم به سختی از میون لاشههای قلبم بیرون میآمد، شاید قلبم نیز به این باور بود که این آخرین تپش از ضربان خیس زندگی من است.
دستم را محکم تر روی قلبم فشردم و نگاهم را به آسمان دوختم که کم کم باران شدیدی بارید و تمام سر و صورتم خیس شد.
صدای آژیر آمبولانس و دستهایی که تکانم میداد، نمیتوانست دلیلی باشد که نگاه خیس و منتظرم را از پهنه آسمان جدا کنم؛ من باید برای بار آخر هم شده میدیدمش! ساده که نبود تمام هستیام را به او سپردم!
مصمم نگاهم رو با وجود درد قلبی که هی عمیق تر میشد به آسمان دوختم و بالاخره با دیدن نگاه گرمش میان بوم آسمان در اوج غم پر بغض خندیدم و مشت آرومی به قلب خاموشم زدم.
– دارم میام مامان، ببین دل خدا واسم سوخت! منم دارم میام!
#پایان✨
من این داستان کوتاه رو تقدیم میکنم به کسانی که به هر دلیلی از داشتن این نعمت بزرگ محروم و رنجورن!
تک تک کلمههای این داستان کوتاه رو با بغض و تموم احساسم نوشتم. انتظار هم دارم تونسته باشم تلنگری هم برای تو باشم که اگه اونی که ملیونها بشر ندارن رو کنارت داری هیچ وقت رهاش نکنی و قدرش رو بدونی!
به قلم: آریستا
•
#داستان_کوتاه_تصادف
دخترک مداد شمعی های کوچکش را تند تند روی یکی از صفحه های دفتر نقاشی قدیمیاش کشید و رویاهایش را به نقش در آورد. وقتی نقاشیاش به پایان رسید، به مادرش که با دستمال پارچهای و روزنامه به جان تنها پنجرهی ترک خوردهی پذیرایی دوازده متری خانهشان افتاده بود، گفت:« مامانی! خدا هم نقاشی میکشه؟!»
مادرش بدون هیچ تأملی و با تعجب از این سؤال دخترکش، فوری گفت:« وا! این چه سؤالیه مادر؟! معلومه که نه! خدا کارهای مهم تری داره.»
همین جواب مادر کافی بود تا غم در قلب کوچک، ولی وسیعِ دخترک لانه کند. آهی حزن انگیز کشید و دفتر نقاشیاش را به زمین انداخت و غمبار گفت:« چه حیف شد؛ اگه خدا هم نقاشی میکشید، من ازش میخواستم تا یه دونه بابای واقعی و یه خونهی صورتی برای ما بکشه!»
پشت بند حرفش، لب و لوچهاش را آویزان کرد و نگاهی به خانهی صورتی رنگی که خودش را با پدر خیالی و مادر مهربانش در آن کشیده بود، کرد.
مادر که هم چنان مشغول پاک کردن لکههای پنجره بود با این حرف ناخودآگاه دستانش بیجان شدند و دستمال نارنجی رنگ را رها کردند. غبار قلبش کنار رفت و غمِ درونش پدیدار گشت. با این حرف دختر کوچکش، دوباره قلبش به آتش کشیده شد و قلب و جانش سوخت و خاکستر شد.
به عکس همسرش بر روی طاقچه که قاب عکسی قهوهای رنگ آن را در بر گرفته بود، نگاهی عاشقانه کرد و به طرفش رفت. بالأخره بعد از دو سال روبان مشکی رنگ گوشهی قاب عکس را کند و آن را به سینهی پردردش فشرد.
دخترک تکیهاش را به پشتی رنگ و رو رفتهی زرشکی داد و به مادرش نگریست.
برای چند لحظه سکوت در خانه فریاد زد و آرامش غوغا کرد. زنبق های باغچهی کوچک حیاط، اندوهبار سر فرود آوردند و هالهای از غم در چشمان دخترک و مادرش نقش بست. دخترک برای اینکه سکوت را بشکند، به طرف مادرش رفت و دامن گلگلیاش را کشید و یاد آوری کرد:« مامان، ببین عقربهی کوچیک ساعت رفته روی اون عدد بالایی… دیگه باید گلها رو بهم بدی.»
مادر لبخند محزونی به چشمهای آبی دخترکش که از خودش به ارث برده بود، زد و قاب عکس را سرجایش گذاشت. دست دخترکش را گرفت و از دو لباسی که دختر پنج شش سالهاش داشت، پیراهن بنفش ژولیدهاش را با شلوار کتان به او پوشاند. گیسوهایش را همان طور باز رها کرد و رزهای قرمز را به دستش داد و مثل همیشه با نگرانی توصیه های لازم را کرد. دوباره مثل هر روز در این ساعت مهر مادرانهاش برانگیخته شد و با دیدن دختر معصومش که باید هر روز به چهارراه میرفت و با دست های کوچکش گل دست مردم میداد و پول دریافت میکرد، آزرده خاطر گشت و قلبش از درد فشرده شد. مگر او چند سال داشت که باید غم بیپدری و بیپناهی را به دوش میکشید؟! این سؤالی بود که هر روز به سرش میزد.
دست دخترکش را بوسید و با قلبی به خاکستر نشسته او را راهی چهار راه کرد. دخترک هم که قلبی زلال و پاک داشت، با مهربانی گونهی مادرش را بوسید و با خداحافظی از پلههای زیرزمینی خانهی اجارهای شان بالا آمد. وقتی وارد حیاط شد چهرهی سرد و خشن صاحب خانه را که با سبیلی کلفت پر شده بود، دید. دخترک بدون توجه به او، در مقابل نگاه منجمد صاحب خانه که کنار باغچه نشسته بود و کبوتر بازی میکرد، از حیاط خارج شد و راه چهار راه را در پیش گرفت
آفتاب سر ظهر مرداد ماه اذیتش میکرد. لی لی کنان از کوچه پس کوچههای جنوب تهران گذشت و وقتی به چهار راه رسید، با دیدن دوستش شبنم در آن طرف خیابان، گل از گلش شکفت و با هیجان و ذوق و بدون توجه به ماشینی که با سرعت قصد رد شدن از خیابان را داشت، به طرف شبنم دوید که ناگهان جسم نحیفش با ماشین پرادوی سفید رنگی برخورد کرد و پخش زمین شد!
همه با دیدن این صحنه آخ و آه کردند و به سوی دختر دویدند که معرکهای مرگ آلود به وجود آمد.
راننده با اضطراب و ترس سریع از ماشین پیاده شد و کنار جسم بیجان دختر نشست. دستی به زلف قهوهای دختر که گذر آرام باد تکانش میداد، کشید. با دیدن خونی که از دخترک میرفت، قلبش به درد آمد و عربده کشید:« چرا وایستادید؟! آمبولانس خبر کنید… آمبولانس خبر کنید.»
و چند بار حرفش را با نگرانی و خشمی بینهایت تکرار کرد.
***
لباس صورتی رنگی که آقای دکتر برایش خریده بود را با ذوق و خوشحالی در ساک کوچک خود و مادرش جای داد و سعی کرد بدون استفاده از دست چپش که در تصادف ضرب دیده بود، زیپ ساک را ببندد. وقتی که کارش تمام شد، با خوشحالی و از فرط هیجان، تقریباً داد زد:« مامانی! من کارم تموم شد.»
مادرش از حیاط وارد پذیرایی شد. چشمان دخترکش از دیشب که شنیده بود، آقای دکتر برایشان خانهای فراهم کرده، برق میزد. همان آقای دکتری که حدوداً چهل روز پیش با ماشین به دخترک بینوا زده بود و حالا به بهانهی جبران و برای جایگزینِ دو انگشت دخترک که در آن تصادف از دست داد و برای جبران چند روزی که در کما بود و مادرش صد بار مرد و زنده شد، به این دختر و مادر کمک میکرد، اما مادر خیلی خوب میدانست که این ها فقط بهانهی این دکتر خیّر است که بدون منّت به این دختر و مادر کمک کند؛ مگر نه بهای دو انگشت و یک هفته ماندن در بیمارستان چقدر بود؟!
اینکه دخترک برای رفتن به خانهی جدید، خوشحال و هیجان زده انتظار میکشید، خودش یک دنیا شادی برای مادرش به ارمغان میآورد.
از تماشا کردن دختر زیبایش که با آن سارافون شیک لیمویی زیباتر شده بود، دست برداشت و ساکشان را در دست گرفت. نگاهی به دور تا دور خانهای که هیچ تعلق خاطری به آن نداشت کرد. همهی وسایل جز یک ساک و یک قاب عکس متعلق به صاحب خانهی بد اخلاقی بود که آقای دکتر اجارهی عقب افتادهی چند ماهشان را با او حساب کرده و خانم مادر را بیشتر شرمندهی خودش کرده بود. دست دخترکش را گرفت و از خانهای که فقط خاطرات بدش را زنده میکرد، خارج شد.
***
آقای دکتر از پشت عینک کائوچواش، نگاه مهربان دیگری به دخترک مشتاق انداخت و در قهوهای رنگ واحد سوم را که حالا متعلق به مادر و دختر بود، باز کرد و هرسه وارد خانه شدند. مادر نگاهش را در خانهی ساده، اما شیکی که با مبل های کاربنی و پردهی ستش تزیین شده بود، گرداند. با دیدن خانه دیگر نتوانست شور و شعفی را که از دیشب کنترلش کرده بود را نگاه دارد و این شوق از چشمانش بیرون زد. فقط انسانی که در گذشته بیخانمان بوده، میتواند لذت و شادی داشتن یک سرپناه را توصیف کند.
مادر از پشت پردهی اشک، دخترکش را میدید که در این لحظات شور انگیز از ذوق بالا و پایین میپرید و به گوشه و کنار خانه سرک میکشید. مدام از عموی دکترش تشکر کرده و ماچش میکرد.
دخترک با شادی وصف ناپذیری که داشت کنار مادر آمد و گفت:« مامان، دیدی خدا هم نقاشی میکشه؟ ببین یه دونه خونهی قشنگ برای ما کشیده!»
به دختر نازنینش نگاه کرد که داشت لطف خدا را به او یاد آوری میکرد. خدایی که موقع تصادف دخترش به او شکایت کرده بود، بدون آن که حکمت آن تصادف را بداند. مادر فراموش کرده بود خدایی را که حواسش را معطوف بندههایش میکند.
حال خدا خانهای برای آنها به نقش در آورده بود.
و شاید پدری به مهربانی آقای دکتر هم در این خانه میکشید؛ دکتری که دلش پرندهای شده بود و در قفس چشمهای مادر دخترک گیر افتاده بود. آری، آن تصادف عشق را هم به ارمغان آورد و خدا آن را در حصار بوم نقاشیاش اسیر کرد.
و چه زیبا بود این نقاشی مسحور کنندهی خدا!…
نویسنده: نرگس رهبر
دلنوشته ی مادر به قلم و با صدای معصوم ترکان
فایل صوتی👇
مادر، اسوه ی تکرار نشدنی تاریخ بشریت که مانندش، بی مانند است!
مادر، مبهم ترین واژه ی هستی است. واژه ای که عالمیان از یافتن معنی آن عاجز شدند، زیرا که واژه ها برای توصیفش نا چیز بودند!
او اسطوره ایی بود که هیچگاه شرح کامل فدا کاری هایش ثبت نگردید و صرفا خاطره شد…
خاطره ایی که هنگام نبودنش لبخندی تلخ بر لب و سوزشی عمیق در قلب هایمان می شود!
او بود، او همیشه بود و ما بودن هایش را با نبودن هایمان جبران کردیم. بعد از گذشت سال ها، سپیدی موهایش نمادی شد از برف سال هایی که گذشت…
آبی انگشتر فیروزه اش نمادی شد از آسمان آبی قلبش که بارانی است، نمادی شد از ظرف مینا کاری دلش که حال شکسته و هیچ چینی بند زنی، توان بند زدنش را ندارد!
چین و چروک های صورتش نشان از درد هایی دارد که گذر زمان با بی رحمی بر پیکرش وارد کرده!
دنیای مادرانه پر شد ز آه و ناله
در فکر کودک خویش زد به خوشی خود نیش
در فکر فردا هاست فردای خود را فداست
گریه های نیمه شبش آرام نشد چشم تر اش
فردا شد و کودکش بلند قامت و سخت کوش
مادر پیری فرتوت در انتظار تابوت
فرزند بیا که مردم شربت مرگ را خوردم
فرزند وقتش کجا بود مادر تنش پر از دود
آتش گرفته قلبش ز کار ایستاده نبضش
فرزند نا جوانمرد ندید مرگ مادر
بسم الله الرحمن الرحیم
نام داستان:به معجزه خدا ایمان دارم
نویسنده:الهام آرین
وقتی در را بست حس ترس به جانش افتاد، چون که همسرش شیفت شب کاری اش بود و باید به بیمارستان می رفت، و برای همین امشب در خانه تنها بود.
آرام وارد خانه شد و در را بست، طفل کوچکش روی زمین رو به تلوزیون خوابیده بود. لبخندی بر لبانش نشست، تلوزیون را خاموش کرد و او را در آغوش کشید و به اتاق خوابش برد.
به آرامی روی تخت خوابش گذاشت و کنارش دراز کشید، مگر در این موقع هم می توانست تنهایش بگذارد؟؟
هنوز هم ترس داشت و فقط خواندن آیت الکرسی می توانست ترسی از دلش را کمتر کند، شروع به خواندن آیت الکرسی کرد و به خداوند توکل کرد و چشمانش را بست و به خواب فرو رفت…
دزد برای مطمئن شدن، دوباره به آدرسی که رفیقش برای او فرستاده بود، نگاه کرد. طولی نکشید که چراغ های خانه خاموش شد.
خب ساعت هشت بود و وقت خواب !
برای محکم کاری، نقابش را روی صورتش گذاشت و موبایل خود را خاموش کرد.
نگاهی به دیوار کرد، ارتفاع دیوار مناسب بود و می توانست با پرشی خود را به لبه دیوار برساند.
پرید و دستانش را به لبه دیوار گرفت و خودش را بالا کشید، موفق شده بود. نفس عمیقی کشید، ولی به یک باره نفس در سینه اش حبس شد!
با چشمانی که از وحشت گرد شده بود، به رو به رو نگاه می کرد. چند بار چشمانش را باز و بسته کرد، انگار آن چیزی که می بیند اشتباه است، ولی تصویر واقعی بود!
باید هر چه زود تر فرار می کرد، از دیوار پرید به درد زانو اهمیت نداد. سوار موتور شد و آن محله را ترک کرد.
سراغ رفیقش رفت و هر چیزی را که دیده بود، برای او بازگو کرد. رفیقش کمی فکر کرد و گفت:
– وقتی که موفق شدی از دیوار بالا بری، چرا داخل حیاط نرفتی؟
دزد با فکر به چند دقیقه چشمانش را باز کرد و با ترس گفت:
– در آنجا خانه ای نبود! تا چشم کار می کرد همه جا را آب فراگرفته بود، اگر می پریدم قطعا غرق می شدم پس فرار کردم تا خودم را نجات دهم.
مرد پس از دیدن لحظات توبه کرد و دیگر کسی او را در حال دزدی ندید…