به نام خدا
نویسنده:هلیابیگی
«دلنوشته»
«حصار»
تاریکی و خاموشی سرنوشت من است؛ پس از من دوری کن!
از حصاری که به دور خود کشیدم عبور نکن، چون این حصار برای محافظت از توست!
اگر از این حصار عبور کنی، ممکن است زخمی شوی، تیکههای شیشه ای شکستهی قلبم بسیار تیز و برنده است.
پس از من دوری کن چون جز آسیب چیزی نصیبت نمیشود.
من اشتباه کردم و از حصار تو عبور کردم و تو مرا خطرناک تر از خود کردی، اما من با اینکه تو سلاح تیزت را در قلبم فرو کردی، باز تکه های قلبم اجازه نمیدهند به احساس و قلبت آسیب برسانم؛ پس دور شو چون سالم میمانی!
بدنت زخمی نمیشود و باز هم من بیشتر آسیب نمیبینم، اما مراقب باش!
چون اگر بدست من زخمی شوی و دست دیگری بخواهد مرحمت شود آنگاه دیگر نه احساس و نه قلبی برایم میماند و جسم و روح هر کسی که نزدیک من شود آسیب میبینید.
دوری کن از رفتار خطرناک و کشنده، دوری کن از چیزی که میتواند بیرحمم کند.
دور شو از من و تنهایی و تاریکیام، بگذار از تو همچنان بیخبر باشم…
من یه آدم بیدرک هستم؛ یه آدمی که فقط خودش، غرورش و حرفای خودش مهمه، یه آدمی که شعور نداره!
اما این آدم مغرور و بیشعور، افکار خودش رو داره؛ از نظر این آدم مغرور و بیشعور، گذشته یه جا تموم میشه و دیگه نمیشه برش گردوند! تو خودت رو بکشی گذشته، گذشت! خودت رو نابود کنی گذشته، گذشت! خودت رو تیکه تیکه کنی گذشته، گذشت! خودت رو از پنجره پرت کنی گذشته، گذشت! غرورت رو بکشنی، گریه کنی، ناله کنی گذشته، گذشت!
گذشته رو نمیشه هیچ جوره برگردوند؛ نه میشه خرید نه میشه با ماشین زمان رفت به گذشته!
اگه حال رو هم صرف فکر کردن به گذشته کنی، حالت از دست میره و از دست دادن حال یعنی از دست دادن آینده!
از نظر این آدم بیشعور، هیچ وقت برای انجام دادن هیچ کاری دیر نیست؛ هیچ وقت دیر نیست بفهمی چه اشتباهی کردی یا هیچ وقت دیر نیست که جبران کنی!
از نظر این آدم، هر وقت بخوای میتونی شروع کنی، اما یک گزینه وجود داره که باید فشارش بدی تا از حال استفاده کنی؛ اون گزینه، گزینهی “فراموش گذشته” هست!
ما تا گذشته رو فراموش نکنیم، نمیتونیم حال رو بسازیم؛ تا فراموش نکنیم تو گذشته کی به ما ظلم کرده، کی دل ما رو شکسته، کی اذیتمون کرده یا کی غرورمون رو شکسته، نمیتونیم حال رو بسازیم، چون ناخودآگاه این یادمون میاد که فلانی اون روز این حرف رو زد، اون یکی این حرکت رو انجام داد و…
اینطوری فقط و فقط خودمون اذیت میشیم و زمان خودمون هدر میره؛ تازه جدا از اذیت شدن و هدر رفتن زمان، دردهامون رو بیشتر میکنیم!
خیلی خوبه که یک روز صبح از خواب بیدار بشیم و بگیم “امروز متفاوتتر از همیشه شروع میکنم؛ گذشته رو فراموش میکنم و برای ساختن حال و آینده تلاش میکنم!”
بعد از گفتن این حرف، باید گزینهی “فراموش گذشته” رو فشار بدیم!
این رو فشار بدیم تا از دست گذشته خلاص شیم؛ از دست افکار گذشته، از دست ناراحتیهای گذشته، از دست اذیتهایی که شدیم و ببخشیم کسایی رو که دل شکستن و اذیتمون کردن!
با این بخشش جدا از ساختن حال، کلی خوبی به خودمون میکنیم؛ ما میبخشیم تا بخشیده بشیم، میبخشیم تا وسعت قلبمون رو نشون بدیم، میبخشیم تا نشون بدیم چقدر میتونیم گذشت کنیم!
نبخشی و تلافی کنی که چی؟ که بشکنی و خورد کنی چون خورد شدی؟ نابود کنی چون نابود شدی؟ خودت از چیزی که حس کردی راضی هستی که میخوای دیگرانم حس کنن؟ این حس بهت آرامش میداد؟ این حس خوشاید بود که میخوای بذاری دیگرانم تجربه کنن؟
با انتقام چه اتفاقی میوفته؟ اینکه حالت رو از دست میدی و زمان حال رو صرف انتقام گرفتن از کسایی که تو گذشته دلت رو شکستن میکنی؟ که چی بشه؟ آخرش چی؟ به کجا میرسی؟
تو رو نمیدونم اما من امروز که از خواب بیدار شدم گفتم: گذشته رو فراموش میکنم و میبخشم!
گزینهی “فراموش گذشته” رو هم فشار دادم تا خودم اذیت نشم و اونطوری که خورد شدم بقیه نشن!
من اینم؛ من میبخشم چون حس میکنم بخشش خیلی از انتقام بهتره!
اگه قرار باشه انتقام گرفته بشه این چرخه باید بچرخه؛ تو از کسی که دلت رو شکوند انتقام میگیری و اون رو میکشنی، اون انتقام شکسته شدنش رو از تو میگیره و تو دوباره میشکنی، تو دوباره انتقام شکسته شدنت رو میگیری و اون میکشه و این چرخه تا ابد ادامه داره!
من نمیخوام چرخهی انتقام رو ایجاد کنم پس میبخشم و فراموش میکنم؛ فراموش نکنم و به فکر انتقام و تلافی باشم بیشتر شکسته میشم!
من، میبخشم تا شکسته نشم!
#تینا_خورسند
داستان از زبان سوم شخص
تومور ( پارت ۱ )
از آیینه نگاهی به خودش انداخت؛ او اینجا، آن هم با این لباسها چه میکرد؟ فکرش پر کشید به مدتها قبل:
“زبانی رو لب های خشکیدهاش کشید؛ نگاهش را دور تا دور کافه چرخاند و رو به یلدا گفت: اینجا رو باید بدم به یحیی!
یلدا که همیشه کنجکاو بود با تعجب پرسید: چرا؟! تو که این جا رو خیلی دوست داشتی!
همیشه میگفتی کلی خاطره تو این کافه داری!
خواست جوابش را بدهد که سرفه بهش این اجازه را نداد.
به سرفههایش که مسلط شد، سرش را انداخت پایین و گفت: آره خیلی دوسش دارم اما مجبورم… مکثی کرد و سرش را بالا آورد، دست یلدا را گرفت و ادامه داد: میخوام یه چیزی بهت بگم یلدا، فقط قول بده…
قول بده که…
یه چند ثانیه سکوت کرد میدانست اگر به تک خواهرش بگوید نابود خواهد شد. سرش را دوباره پایین انداخت، زمزمه کرد: بیخیال…
لرزش صدایش پیش دخترکی که میشناختش کاملا معلوم بود.
یلدا میدانست وقتی برادرش این گونه حرف میزند حتما اتفاقی در راه هست. سرش را با دستهایش بالا آورد و در دو گوی مشکی برادرش که غم را فریاد میزد چشم دوخت.
– خوبه که میدونی وقتی حرفی و نصفه به من میگی اعصابم بیشتر بهم میریزه پس بگو!
یاشار باز هم سکوت کرد و در ذهن به این فکر میکرد که چگونه به یلدا بگوید؟ یلدایی که جز او حامیه دیگری نداشت که پشتش باشد و از او حمایت کند.
صدای آه سوزناک خواهرش آمد…
از جایش بلند شد و نگاه یاشار به سمتش کشیده شد.
– تو که حرفی نمیزنی بزار برم به کارهام برسم.
چه ساده یلدا در مقابل برادری که هر کجا پشتش بود، هر کاری برایش کرده بود حرف از کار میزد.
خواست چیزی بگوید که خواهرش میان صحبتش پرید:
خونه حرف میزنیم!
با صدای پر بغضی گفت: خونه نمیشه!
مگر میشد یلدا نگران برادرش نشود؟ برادری که هیچگاه پر بغض صحبت نمیکرد و همیشه محکم حرفش را میزد…
دستهای برادرش را گرفت و گفت: یاشار؟ داداش گلم؟ بگو ببینم چی شده؟ دارم از دلشوره میمیرمها؟!
دست های خواهرش را محکمتر گرفت؛ همانگونه که اشک در چشمانش میجوشید زمزمه کرد:
یلدا! من… من… دیگه نمیتونم پیشت باشم…
مکث کرد و ادامه داد: یه تومور تو سرمه!
اشک در چشمان خواهر کوچولویش جمع شد.
دستهایش شل شد و دست برادرش را رها کرد، اما یاشار دستهای ظریف خواهرش را محکمتر در دستش گرفت.
پاهای یلدا دیگر تحمل وزن او را نداشت روی صندلی چوبی رنگی نشست، در چشمان برادرش نگاه کرد و زمزمه کرد: داری شوخی میکنی مگه نه؟
یاشار سکوت کرد و سرش را پایین انداخت نمیتوانست در چشمان خواهرش نگاه کند. طاقت اشکهای خواهر زیبایش را نداشت!
بغض یلدا در گلویش بزرگتر شد، انگار به قصد خفه کردن دخترک در گلویش کمین کرده بود!
اشکهایش را پس زد، دستهای برادرش را دوباره گرفت و زمزمه کرد: اشکال نداره که داداش گلم، میریم دکتر خوب میشی!
خندید بلند و پر درد… وقتی خوب شدی میرم دنبال زن میگردم برات، یه پسر خوشگل میاری عینه خودت هعی به من میگه عمه… خندید بلند و پر درد! نگاه سنگین مردم روی آن دو بود. یاشار همان طور که بوسهای بر دست دخترک میزد پر بغض لب زد: نمیشه آبجی گلم آخه با کدوم پول؟ هان؟!
پر بغض گفت: من پس انداز دارم. این جا رو هم میفروشی، از بابا هم قرض میگیریم…
همان گونه که اشک در چشمانش بود ادامه داد: ببین آبجی خوشگله من! همه این کارو را هم کنیم نمیشه؛ چون فقط سی درصد احتمال زنده بودن من هست… فقط سی درصد!
دخترک دیگر نتوانست جلوی بغضش را بگیرد. دو دست خود را روی صورتش گذاشت و شروع کرد به گریستن صدای هقهق دخترک در فضای آروم کافه بلند شد.
یاشار بغضش را قورت داد و سرش را پایین انداخت تا کسی اشکهایش را نبیند؛ تا مبادا مردانگیاش زیر سوال برود! به راستی که زیباترین چشم ها همیشه بیشترین اشکها را میریزند!… ”
تومور ( پارت ۲ )
“حال”
با صدای آرایشگر به خودش آمد چه مدت بود که داشت اشک میریخت؟ به خودش نگاه کرد، باز هم چشمه غمهایش جاری شده بود. این غمها، این ناراحتیها، این سختیها، کی دست از سرش برمیداشت! کی؟!
صدای زن میانسالی آمد: دخترم باز که گریه کردی بیا بشین اینجا تا دوباره درستت کنم، تا داماد نیومده!
باز…؟ مگر بار چندم بود که این گونه اشک میریخت؟ آن هم در اینجا میان این مردم که به راحتی میتوانستند او را قضاوت کنن…
روی صندلی سفید رنگی نشست. نگاهی به آرایش صورتش، موهای رنگ شدهاش، لباس عروس سفیدهاش انداخت. چرا از اینها متنفر بود؟
مگر غیر از این است که هر دختری آرزو پوشیدن این لباسها را دارد؟! مگر خودش این آرزو را نداشت که یک روزی این گونه باشد؟! پس چرا لبخندی روی لبهایش نبود؟! پس چرا دوست داشت برگردد به همان دوران بچگی؟! ولی اگر بر میگشت چه میشد؟ باز هم برادرش باید جلوی پدرش میایستاد که خواهر کوچولویش آسیبی نبیند؟ باز هم نامادریش از او کار میکشید؟ باز هم پدرش پولی برای لباسهایی که دوست داشت به تن کند نمیداد؟ باز هم یاشار باید تا غروب کار میکرد تا لباسی برای او بخرد؟ باز هم…؟ زندگی او پر بود از بدبختیهای بسیار… او حتی در دوران بچگیاش هم زندگی نکرده بود. خودش مهم نبود، اما برادرش چرا! نمیخواست باز هم برادرش صبح تا غروب کار کند تا لباسی برای او تهیه کند! نمیخواست که بخاطر او صبح تا شب از درد کتکهای پدرشان خوابش نبرد! نمیخواست که…
به راستی که چقدر به این برادر بدهکار بود!
باز هم با این فکر که تا چند ماهه دیگر برادری ندارد اشک در چشمانش جوشید.
صدای دختری که فامیلیش را صدا میزد آمد: خانم کامرانی؟
– بله!
– داماد جلو در منتظرتونه!
چه زود وقتش رسیده بود…
لبخند تلخی زد همیشه فکر میکرد عاشق میشود و با عشق زندگی میکند اما حال چه؟
شاید یحیی عاشق او بود، اما یلدا نه!
شنله سفید رنگش را روی سرش انداخت و به بیرون رفت به یحیی که تیکه به بنز مشکیش منتظر او بود نگاهی انداخت.
مطمئنن پول همه چیز نبود؛ اگر این گونه بود که او و یاشار با وجود پدر ثروتمندشان نباید این همه درد میکشیدند!…
یحیی به سمت پرنسس زیبایش قدم برداشت او عاشق این دختر بود.
دختری که بارها و بارها او را در کافیشاپ یاشار دیده بود، اوایل سعی میکرد زیاد به او نگاه نکند و فکرش سمت او نرود زیرا فکر میکرد نامزد یاشار است، اما همین که فهمید او خواهرش هست به یاشار گفت: که عاشق خواهرش شده…
دست یلدا را در دستش گرفت، درسته فیلمبرداری نبود اما او دوست داشت که دست پرنسس زیبایش را بگیرد.
به سمت ماشین قدم برداشتند در ماشین را برای یلدا باز کرد وقتی که نشست و لباس عروسش را جمع کرد، در ماشین را بست. به سمت در راننده رفت و روی صندلی خودش نشست. دست یلدا را گرفت و چشمان یلدا بسته شد. از همین حالا شروع شده بود و او باید متعهد میماند به کسی که شاید یک روزی عاشقش شود سرش را به شیشه تکیه داد چشمانش را بست:
“فلش بک”
“یاشار دست دخترک را گرفت و گفت: یه قولی بهم میدی یلدا؟
با فینفین گفت: چه قولی؟!
حرفش را در دهانش مزهمزه کرد و زمزمه کرد: دلم میخواد تک خواهرم رو تو لباس عروس ببینم! چشمان یلدا دوباره پر شد. مکثی کرد و ادامه داد: من به یحیی اعتماد دارم و میدونم که عاشقته! باهاش ازدواج کن قول میدم خوشبخت بشی نمیخوام بعد من بابا عذابت بده!…
چونش از بغض لرزید.
– باشه”
“حال”
یحیی از گوشه چشم به عروسکش نگاه کرد. چشمانش بسته بود خبر نداشت که کی؟ چگونه؟ به چه شکل؟ اما دلش برای این دخترک لرزیده بود! یاشار همه چیز را به او گفته بود…
او نه تنها به یاشار بلکه به خود قول داد بود که این دخترک را خوشبخت کند؛ خوشبختی که شاید حقه یلدا بود یلدایی که زندگی بهش رحم نکرده بود.
#ریحانه_کردی
«نقاب های بر باد رفته»
به هر سمت که نگاه میکرد نقاب جدیدی به دیوار آویخته شده بود؛ نمیفهمید چه مرگش شده است و اینها برای چه بر روی دیوار نقش بستهاند.
پریشان دور خود چرخید و چرخید؛ سرگیجه که بر حال بیحالش حاکم شد، دو زانو بر روی زمین سفت اتاقک سقوط کرد.
اما پشیمانی را به کناری هل داد و نگران دوباره اطرافش را بارها و بارها نظاره کرد؛ او بیقرار میان این حجم از آشفتگی فقط دنبال یک چیز میگشت«به دنبال خودش!»
چشمهای بلورینش که به اشک نشست دستانش را بر صورتش کوفت و ناله کرد؛ به راستی خودش را کجا گم کرده بود؟
یکدفعه چشمهانش غرق اشک شد و نگاه خون شدهاش نقابهایی که بر روی دیوار آویخته شده بود را نشانه رفت؛ باید باور میکرد خود را جایی میان آنها گم کرده است؟ یا که این حالش خوابه بیخوابی بیش نبود؟
ناگهان با سرعت از جا جست و با حرص سوی نقابها هجوم برد؛ چنان همهشان را چنگ زد که جای ناخونهایش بر روی نقابها به یادگار ماند اما تا همه آنها را در هم نشکست، لحظهای آرام نگرفت.
از این جدال نابرابر که خسته شد بر روی تخت افتاد و آرام ناله زد: چرا خودم را پیدا نمیکنم!؟ کجا گمش کردهام!؟ نکند او از من دلخور است!؟
سرش را بالا آورد نگاه گذرایی به نقاب های خرد شده انداخت و با بغض گفت: نکند پیدایش نکنم!؟ نکند گم شود!؟ خودم جان! ناله زنم، آه کشم، جواب را بدهی؟ فریاد زنم، بانگ پشیمانی سر بدهم، جوابم را بدهی!؟
چشمهایم را بستم و قطره اشکی از چشمانم سر خورد. سرم را آرام روی تخت گذاشتم و بیقرار اشک ریختم؛ تا بهحال به این باور پوچ بودم که هیچ چیز با ارزشی ندارم! عمری در فکر این باور پوچ بودم که چطور خود واقعیایم را پنهان کنم!؟ چطور آرام بخندم تا ناراحت نشوند!؟ یا که چطور آرام بگریم که صدایی از حنجرهام بیرون نخزد!؟
چنان غرق شدم که ز یاد بردم، حس خوب قهقهه را! ز خاطر بردم حس خوب گریهی پرصدا را!
ولی حال که دانستم عمری در حق خود جفا میکردم؛ چگونه یابم اویی را که حقیقتا من است!؟ اگر عمری را که از کف دادم صرف یافتنش کنم؛ میان دریای زندگی چیزی برای من میماند!؟ یا که همین است و عمرم به فناست!؟
با ندایی که صدایم میکرد سوی پنجره قام برداشتم که دگر بار صدایش در گوشم پیچید.
«سال ها مرا از خود راندی حال باید برای یافتنم تلاش کنی، منتظرت خواهم ماند.»
صدایش مدام ضعیف و ضعیفتر می شد تا که محو شد و از آن فقط خاطرهای پنهان ماند و راهی که باید برای یافتنش میرفتم.
#آریستا
من عشق را در خانه قدیمی پدربزرگ و مادربزرگم یاد گرفتم. عشقی که جدایی از لیلی و مجنون بود، عشقی که درست مثل شعرهای شاملو برای آیدا بر سر زبانها بود، عشقی که فرهاد شیرین قصهاش پدربزرگ و مادربزرگ من بودند. آن دو افسانه ای دیگر از عشق بودند…
مادربزرگ هیچ شبی را بدون پدربزرگ نمیخوابید. همه میدانند که پدربزرگ هیچ روزی نبود که برای مادربزرگ شعر نخواند. در هنگام ناهار شام جای مادربزرگ در کنار پدربزرگ بود و هیچ کسی جز او حق نشستن نداشت! آخر مگر میشد کسی جز مادربزرگ غذای پدربزرگ را بکشد. مادربزرگ هیچگاه خودش به تنهایی به خرید نمیرفت و این پدربزرگ بود که لباسهای او را انتخاب میکرد و وظیفه مادربزرگ بود که یادآور تایم قرصهای پدربزرگ باشد. هر روز صبح پدربزرگ بود که موهای مادربزرگ را میبافت و از رنگ سفیدش تعریف میکرد. دیگر همه میدانستند که آن دو نمیتوانند دور از هم بمانند!
وقتی که مادربزرگ فوت کرد پدربزرگ گریه نکرد تنها رفت سر مزار مادربزرگ و شروع بهخواندن همان شعر همیشگی کرد و برای همیشه همانجا در کنار مادر بزرگ خوابید…
آری من عشق را از آن دو آموختم، در همان خانهی قدیمیاشان.
#مائده_میم