دانلود مجموعه رمان های ترکان به صورت رایگان 💞
انجمن ترکان این بار روش دیگری برای راحتی کار شما نویسنده ها و خواننده ها انجام داده.
آپ مجموعه رمانهای انجمن ترکان
به صورت رایگان
تمامی رمانهای نویسندگان عالی انجمن ترکان رو از اینجا بخونید 👇👇
«نویسنده عشق»
کاغذ سفیدی را روی میز گذاشتم، گفتم بخند، از خندههایش نوشتم.
گریهام گرفته بود که که نمیتوانستم از لبخندهای نابش بنویسم.
وجودم پر از غم شد به یاد غم داخل چشمانش نوشتم. ذوق کردم از ذوق همیشگیاش نوشتم.
یادم آمد نیست باز از بغض نوشتم، زیر نورهای آفتاب خاطراتش تبخیر شدم، ابر شدم از ابر نوشتم و پشت ابرهای غم آلود او را دیدم که درحال رفتن است.
اشک ریختم و از باران اشکهایم نوشتم و باریدم، رودخانه شدم از رودخانه نوشتم و دیدم وقتی با یارش لب رود خانه مینشیند چقدر زیبا میشود!
نخواستم خلوتشان را بهم بزنم از چهار دیواریام نوشتم تا بروم گوشهای بنشینم و صدای خندههایش را مرور کنم.
دلم گرفت از آرزوهایی که پودر شدند! خاکستر شدند و رفتند در چشمهایم و اشک شدند از اشک هایم نوشتم، از پشت غبار اشکهایم مات شدند آرزوهایش و یارش و گذاشت و رفت و تنها شد؛ من هم از تنهایی اش نوشتم.
ناگهان به خودم آمدم و دیدم که همه به من میگویند نویسنده کتابهای عاشقانه.
و من ایندفعه خندیدم و آنها حواسشون نبود!…
من هنوز هم بی استعدادترینم!…
من هنوز هم همان ابرم!…
من هنوز هم داستان نوشتن بلد نیستم ولی باور نمیکنند!…
من اصلا نویسنده نیستم…
من فقط عاشقم…
همین!
👤پارمیدا فتحی
جرعه ای از قهوه ام را نوشیدم و فنجان را روی میز گذاشتم و به آینده ی نامعلومم فکر کردم…
قرار بود همیشه پرونده ها را مرتب کنم؟ نه وقتی برای خوش گذارانی دارم، نه وقتی برای استراحت! از دیشب مشغول مرتب کردن این پرونده ها بودم.
حسابی خسته بودم و به یک خواب آرام بدون حاشیه محتاج بودم.
نگاهم را از پرونده ها گرفتم و به پنجره دوختم، از بس به پرونده ها نگاه کرده بودم، چشمانم دو دو زد.
از جایم بر خاستم و به سمت آینه رفتم، چشمانم از شدت بی خوابی قرمز شده بود.
دستم را روی شقیقه ام گذاشتم و فشاری به شقیقه ام وارد کردم؛ سر گیجه امانم را بریده بود.
با صدای زنگ در، قیافه ام را مرتب کردم به سمت در ورود رفتم و در را به آرامی باز کردم، پست چی با دیدن من سلامی کرد، من نیز به به تکان دادن سرم اکتفا دادم؛ پاکت سفیدی رنگی که به نظر رسید دعوت نامه عروسی باشد را به سمتم گرفت.
لبخندی به فرد ناشناس زدم و زیر لب تشکر کردم، در را بستم و به سمت اتاقم پا تند کردم.
کنجکاو پاکت را باز کردم؛ با دیدن اسم شخصی که روی کاغذ نوشته ناباورانه دستم را گوشه ی لبم گذاشتم، این امکان نداشت! حتما اشتباه شده است!
پاکت را چند بار از نظر گذراندم؛ شاید اشتباهی شده، دلم می خاست تمام این ها یک شوخی باشد؛ از آن شوخی های مسخره و بی مزه نیلوفر که هر دفعه با کلمه بی نمک ضایع اش کنم و در آخر کلی بخندیم.
اما نه! انگار همه چی واقعی بود. نه خبری از شوخی و مسخره بازی بود و نه خواب و خیال!
و من دوباره ضربه خوردم، دوباره رنجیدم دوباره زخم خوردم!
از رفیقم خواهرم کسی که در تمام سختی هایش کنارش بودم پا به پای غم و غصه هایش غصه خوردم.رفیقی که اگر یک روز نبود شبم صبح نمیشد حالا از پشت خنجر فرو کرد! به من خیانت کرد!
***
با بهت و ناباوری به جایگاه عروسی خیره شده بودم که با لبخند به هم دیگر نگاه میکردن.
عشقی که در چشم هایشان موج میزد، من را به شدت آزار می داد.
به این فکر بودم که آیا من فقط برای سرگرمی آن بودم؟!
گوشه ای بودم که آن ها به من دید نداشتن.
امکان نداشت همانی باشد که میگفت
” به مولا تنها صاحب قلبم تویی! ”
با چشم هایی اشکی، نگاهم را از کبوتر های عذابم گرفتم و با قدم های سستم آن محل عذاب آور را ترک کردم.
قطره های باران دانه دانه روی صورتم می فرد می آمدند.
نمی دانستم این خیسی صورتم بخاطر اشک هایی که ریختم بود یا دانه های باران!
سرم را به سوی آسمان بلند کردم و چشم هایم را بستم.
“ببار باران”
“که امشب پر درده”
“ببار باران”
“چقدر دنیا نامرده”
“ببار باران”
“دل من داره میمیره”
“ببار باران”
“داره اشکم میریزه”
“به آنان که قول ماندن دادند؛ بگو… فقط خداست که ماندگار است”
•
#داستان_کوتاه_تصادف
دخترک مداد شمعی های کوچکش را تند تند روی یکی از صفحه های دفتر نقاشی قدیمیاش کشید و رویاهایش را به نقش در آورد. وقتی نقاشیاش به پایان رسید، به مادرش که با دستمال پارچهای و روزنامه به جان تنها پنجرهی ترک خوردهی پذیرایی دوازده متری خانهشان افتاده بود، گفت:« مامانی! خدا هم نقاشی میکشه؟!»
مادرش بدون هیچ تأملی و با تعجب از این سؤال دخترکش، فوری گفت:« وا! این چه سؤالیه مادر؟! معلومه که نه! خدا کارهای مهم تری داره.»
همین جواب مادر کافی بود تا غم در قلب کوچک، ولی وسیعِ دخترک لانه کند. آهی حزن انگیز کشید و دفتر نقاشیاش را به زمین انداخت و غمبار گفت:« چه حیف شد؛ اگه خدا هم نقاشی میکشید، من ازش میخواستم تا یه دونه بابای واقعی و یه خونهی صورتی برای ما بکشه!»
پشت بند حرفش، لب و لوچهاش را آویزان کرد و نگاهی به خانهی صورتی رنگی که خودش را با پدر خیالی و مادر مهربانش در آن کشیده بود، کرد.
مادر که هم چنان مشغول پاک کردن لکههای پنجره بود با این حرف ناخودآگاه دستانش بیجان شدند و دستمال نارنجی رنگ را رها کردند. غبار قلبش کنار رفت و غمِ درونش پدیدار گشت. با این حرف دختر کوچکش، دوباره قلبش به آتش کشیده شد و قلب و جانش سوخت و خاکستر شد.
به عکس همسرش بر روی طاقچه که قاب عکسی قهوهای رنگ آن را در بر گرفته بود، نگاهی عاشقانه کرد و به طرفش رفت. بالأخره بعد از دو سال روبان مشکی رنگ گوشهی قاب عکس را کند و آن را به سینهی پردردش فشرد.
دخترک تکیهاش را به پشتی رنگ و رو رفتهی زرشکی داد و به مادرش نگریست.
برای چند لحظه سکوت در خانه فریاد زد و آرامش غوغا کرد. زنبق های باغچهی کوچک حیاط، اندوهبار سر فرود آوردند و هالهای از غم در چشمان دخترک و مادرش نقش بست. دخترک برای اینکه سکوت را بشکند، به طرف مادرش رفت و دامن گلگلیاش را کشید و یاد آوری کرد:« مامان، ببین عقربهی کوچیک ساعت رفته روی اون عدد بالایی… دیگه باید گلها رو بهم بدی.»
مادر لبخند محزونی به چشمهای آبی دخترکش که از خودش به ارث برده بود، زد و قاب عکس را سرجایش گذاشت. دست دخترکش را گرفت و از دو لباسی که دختر پنج شش سالهاش داشت، پیراهن بنفش ژولیدهاش را با شلوار کتان به او پوشاند. گیسوهایش را همان طور باز رها کرد و رزهای قرمز را به دستش داد و مثل همیشه با نگرانی توصیه های لازم را کرد. دوباره مثل هر روز در این ساعت مهر مادرانهاش برانگیخته شد و با دیدن دختر معصومش که باید هر روز به چهارراه میرفت و با دست های کوچکش گل دست مردم میداد و پول دریافت میکرد، آزرده خاطر گشت و قلبش از درد فشرده شد. مگر او چند سال داشت که باید غم بیپدری و بیپناهی را به دوش میکشید؟! این سؤالی بود که هر روز به سرش میزد.
دست دخترکش را بوسید و با قلبی به خاکستر نشسته او را راهی چهار راه کرد. دخترک هم که قلبی زلال و پاک داشت، با مهربانی گونهی مادرش را بوسید و با خداحافظی از پلههای زیرزمینی خانهی اجارهای شان بالا آمد. وقتی وارد حیاط شد چهرهی سرد و خشن صاحب خانه را که با سبیلی کلفت پر شده بود، دید. دخترک بدون توجه به او، در مقابل نگاه منجمد صاحب خانه که کنار باغچه نشسته بود و کبوتر بازی میکرد، از حیاط خارج شد و راه چهار راه را در پیش گرفت
آفتاب سر ظهر مرداد ماه اذیتش میکرد. لی لی کنان از کوچه پس کوچههای جنوب تهران گذشت و وقتی به چهار راه رسید، با دیدن دوستش شبنم در آن طرف خیابان، گل از گلش شکفت و با هیجان و ذوق و بدون توجه به ماشینی که با سرعت قصد رد شدن از خیابان را داشت، به طرف شبنم دوید که ناگهان جسم نحیفش با ماشین پرادوی سفید رنگی برخورد کرد و پخش زمین شد!
همه با دیدن این صحنه آخ و آه کردند و به سوی دختر دویدند که معرکهای مرگ آلود به وجود آمد.
راننده با اضطراب و ترس سریع از ماشین پیاده شد و کنار جسم بیجان دختر نشست. دستی به زلف قهوهای دختر که گذر آرام باد تکانش میداد، کشید. با دیدن خونی که از دخترک میرفت، قلبش به درد آمد و عربده کشید:« چرا وایستادید؟! آمبولانس خبر کنید… آمبولانس خبر کنید.»
و چند بار حرفش را با نگرانی و خشمی بینهایت تکرار کرد.
***
لباس صورتی رنگی که آقای دکتر برایش خریده بود را با ذوق و خوشحالی در ساک کوچک خود و مادرش جای داد و سعی کرد بدون استفاده از دست چپش که در تصادف ضرب دیده بود، زیپ ساک را ببندد. وقتی که کارش تمام شد، با خوشحالی و از فرط هیجان، تقریباً داد زد:« مامانی! من کارم تموم شد.»
مادرش از حیاط وارد پذیرایی شد. چشمان دخترکش از دیشب که شنیده بود، آقای دکتر برایشان خانهای فراهم کرده، برق میزد. همان آقای دکتری که حدوداً چهل روز پیش با ماشین به دخترک بینوا زده بود و حالا به بهانهی جبران و برای جایگزینِ دو انگشت دخترک که در آن تصادف از دست داد و برای جبران چند روزی که در کما بود و مادرش صد بار مرد و زنده شد، به این دختر و مادر کمک میکرد، اما مادر خیلی خوب میدانست که این ها فقط بهانهی این دکتر خیّر است که بدون منّت به این دختر و مادر کمک کند؛ مگر نه بهای دو انگشت و یک هفته ماندن در بیمارستان چقدر بود؟!
اینکه دخترک برای رفتن به خانهی جدید، خوشحال و هیجان زده انتظار میکشید، خودش یک دنیا شادی برای مادرش به ارمغان میآورد.
از تماشا کردن دختر زیبایش که با آن سارافون شیک لیمویی زیباتر شده بود، دست برداشت و ساکشان را در دست گرفت. نگاهی به دور تا دور خانهای که هیچ تعلق خاطری به آن نداشت کرد. همهی وسایل جز یک ساک و یک قاب عکس متعلق به صاحب خانهی بد اخلاقی بود که آقای دکتر اجارهی عقب افتادهی چند ماهشان را با او حساب کرده و خانم مادر را بیشتر شرمندهی خودش کرده بود. دست دخترکش را گرفت و از خانهای که فقط خاطرات بدش را زنده میکرد، خارج شد.
***
آقای دکتر از پشت عینک کائوچواش، نگاه مهربان دیگری به دخترک مشتاق انداخت و در قهوهای رنگ واحد سوم را که حالا متعلق به مادر و دختر بود، باز کرد و هرسه وارد خانه شدند. مادر نگاهش را در خانهی ساده، اما شیکی که با مبل های کاربنی و پردهی ستش تزیین شده بود، گرداند. با دیدن خانه دیگر نتوانست شور و شعفی را که از دیشب کنترلش کرده بود را نگاه دارد و این شوق از چشمانش بیرون زد. فقط انسانی که در گذشته بیخانمان بوده، میتواند لذت و شادی داشتن یک سرپناه را توصیف کند.
مادر از پشت پردهی اشک، دخترکش را میدید که در این لحظات شور انگیز از ذوق بالا و پایین میپرید و به گوشه و کنار خانه سرک میکشید. مدام از عموی دکترش تشکر کرده و ماچش میکرد.
دخترک با شادی وصف ناپذیری که داشت کنار مادر آمد و گفت:« مامان، دیدی خدا هم نقاشی میکشه؟ ببین یه دونه خونهی قشنگ برای ما کشیده!»
به دختر نازنینش نگاه کرد که داشت لطف خدا را به او یاد آوری میکرد. خدایی که موقع تصادف دخترش به او شکایت کرده بود، بدون آن که حکمت آن تصادف را بداند. مادر فراموش کرده بود خدایی را که حواسش را معطوف بندههایش میکند.
حال خدا خانهای برای آنها به نقش در آورده بود.
و شاید پدری به مهربانی آقای دکتر هم در این خانه میکشید؛ دکتری که دلش پرندهای شده بود و در قفس چشمهای مادر دخترک گیر افتاده بود. آری، آن تصادف عشق را هم به ارمغان آورد و خدا آن را در حصار بوم نقاشیاش اسیر کرد.
و چه زیبا بود این نقاشی مسحور کنندهی خدا!…
نویسنده: نرگس رهبر
خدایا،
تو را از پس تیرهترین ابرها میبینم؛
تو را در طلوع روشنایی خورشید میبینم!
ای یارا، من تو را در لابهلای کهکشانها نیز میبینم!…
پروردگارا،
تو را در ستارهها جستوجو میکنم.
خدای من، این بندهٔ حقیرت، هرکجا که باشد تو را خواهد یافت؛
در اتاق تاریک و نمور کودکیاش،
در ذهن رویایی نوجوانیاش و
در شیرینی و شوق جوانیاش هم تو را جستوجو میکند!
ای خدا،
تو را در پیری و فرتوتی نیز مینگرم!
ای مصور، پس از این همه دیدنت، در لحظهٔ مرگ از من غافل مشو؛ بدان که در لحظه به لحظهٔ سالهای عمرم تو را جستوجو کردهام،
تو را در ابرها، اقیانوسها، دریاها و قطرات کوچک باران نیز یافتهام…
ای یکتای من!…
گذرگاه عمر
نویسنده: لاو اسنایپر