داستان خدا روزی رسونه
خورشید از پشتکوه خودش را نشان میداد، بازهم صبح شدهبود و میبایست دنبال خردهپولی برای ناهار میبود. بهراستی هیچکس نمیدانست چهسرنوشتی برای دخترک رقم خوردهبود، قدم از قدم برداشت و بهخانوم جوانی نزدیک شد
-خانوم کمک میکنید؟
-برو دخترجون خدا روزیتو یهجای دیگه حواله کنه
با همان مظلومیت در نگاهاش گفت
-خانوم خواهش میکنم
قدمهایش را بلند برداشت و از دخترک غرغرکنان دور شد
-ایبابا اولصبحی اعصابمون رو ریخت بههم دخترهی…
ادامهی حرفاش را خورد و دور شد دخترک سربه زیر انداخت و باحالی گرفته قدمزنان راه جاده را درپیش گرفت، از وقتی پدرومادرش را از دستدادهبود جایی برای ماندن نداشت، بهناچار شبوروزش را درخیابان سپری میکرد؛ بماند که چه فراوان شبهایی که گرسنگی میکشید و چه بسیار شبهای درازی را از ترس شیادان شهر شب را تا صبح بدونخواب سر میکرد، دلش پر بود و وقتی هموسنسالان خویش را میدید غبطه میخورد بهراستی مگر او مرتکب چهگناهی شدهبود که اینچنین تاوان میداد! سربهزیر انداختهبود و حرکت میکرد که ناگهان با کسی برخورد کرد؛ دستپاچه سرش را بلند کرد و منمن کنان بهحرف آمد
-ببخشید خا…خانوم شرمنده
با دیدن عصای بین دست پیرزن کمی مکث کرد و اورا نیز سرتاپا برانداز کرد، آری دخترک متوجه شدهبود که پیرزن نابینا است
-کمکم میکنی از خیابون رد شم؟!
دخترک نگاهی به کیسهی بین دستان پیرزن انداخت«اگه این پلاستیک رو از دستاش بکشم و فرار کنم تا چند روز مجبور نیستم گرسنگی بکشمو واسه یه لقمه غذا به هرکی رو بندازم»
با صدای پیرزن بهخودش آمد
-کمکم میکنی دخترم؟!
دستان چروکیدهاش را جلو آورد و صورت اورا نوازش کرد و سپس دوباره از او طلب کمک کرد، انگار که چیزی از درون دخترک را پسزدهباشد بهخودش آمد و خود را سرزنش کرد، دست پیرزن را گرفت و بهاو کمک کرد تا از جادهی شلوغ شهر عبور کند، هنوز مسیر جاده تمام نشدهبود که پیرزن دوباره بهحرف آمد
-ازت خیلی ممنونم دخترم
سپس کمی سکوت پیشه کرد و بلافاصله ادامه داد
-ببینم خونهتون اینوراست؟
دخترک سراسیمه لب برچید
-من… بــ … بله بله
لحظهای بهفکر فرو رفت‹اون که نمیتونه ببینه پس چهجوری مسیرش روپیدا میکنه و راهخونهشو گم نمیکنه›
-چیزی گفتی دخترم؟!
جاده به اتمام رسید
-نه… نه
دستان پیرزن را رها کرد
-اینم از جاده، دیگه خودتون میتونید ادامهی مسیر را برید
پیرزن خندهای کرد و عصایاش را به اینطرف و آنطرف کوبید
-مسیر؟! کدوم مسیر؟!
سپس باخنده بدوناینکه به دخترک امان جوابدادن بدهد ادامه داد
-اسمت چیه دخترجون؟ چرا به من کمک کردی؟!
دخترک که حسابی گرسنه بود کلافه جواب داد
-مگه بد کردم کمکت کردم؟!
پیرزن از رفتار دخترک جاخورد، اما با خونسردی تمام و لبخند بهلب جواب داد
-میتونیم دوستای خوبی برای همدیگه باشیم… اسمت رو بهم بگو دخترجون
باتعجب به لبهای پیرزن چشم دوخت
-دوست؟!
سرش را به نشانهی تایید بالاپایین کرد
-بله دوست
کمی مکث کرد و ادامه داد
-من اسمم ماهگله دخترجان اسم تو چیه؟
باد دهاناش را پرصدا خالی کرد
-وقت گیر آوردیا… شکمت سیره نمیفهمی چی داری میگی
بیاختیار خندید و صدای خندهی پیرزن توجه اطرافیان را بهخودش جلب کرد
-پس گرسنته؟! خب اگه اسمت رو بهم بگی منم بهت غذا میدم
نگاهاش را بین پلاستیک و چهرهی پیرزن جابهجا کرد
-اسم من سارهست… حالا خیالت راحت شد؟
لبخندی به پهنای صورتاش زد؛ دستاش را داخل پلاستیک کرد و ساندویجی از کیسهاش بیرون آورد، دخترک که چشماناش از خوشحالی برق میزد نمیدانست چهبگوید سریع آنرا گرفت و با ولع شروع به خوردن کرد، پیرزن به حرف آمد
-معلومه خیلی گرسنهبودی سارهخانوم
باتعجب نگاهاش را سمت او چرخاند و با دهان پر جواب داد
-شما مگه منو میبینی؟!
دستپاچه شد و عینکاش را جابهجا کرد
-نه… نه دخترم من از نعمت چشم محرومم
به نیمکت کنار خیابان اشاره کرد
-به گمونم اون طرف یه نیکمت باشه؛ بریم بشینیم
دخترک بدون هیچحرفی همراه او شد و کنارش روی نیکمت نشست، پیرزن پلاستیک را روی زمین گذاشت دخترک که تازه بهدقت متوجه محتویات داخل کیسه شدهبود به حرف آمد
-همهی ساندویج هارو برا خودتون گرفتین؟!
ماهگلخانوم خندید و بین خندههایش جواب داد
-آره یهجورایی
ساره همانطور که به ساندویجاش گاز میزد جواب داد
-یعنی چی؟!
-یعنی همین، برا خودم گرفتم
به دخترک خیره شد و پرسید
-خانوادت کجان؟!
بدونمعطلی جواب داد
-من… من خانواده ندارم اونا مردن بعدشم کسی منو قبول نکرد و من شدم بچهی کوچه خیابونا
بلافاصله خیره به پیرزن خندید، چقدر کوتاه و دردناک توضیح میداد
-خرجیتو از کجا درمیاری؟!
خندید و بین خندههایش جواب داد
-خدا میرسونه خانوم… حواساش به فقیر بیچارهها هست
ماهگل خانوم سرتاپای دخترک را برانداز کرد، ساره با دیدن نگاه خیرهی پیرزن دوباره به حرف آمد
-شما واقعا نابینایی؟!
لبخندی به روی او زد
-بله چطور؟!
جوابی نداد و ماهگل خانوم بلافاصله گفت
-هر روز حوالی دهصبح من اینجا منتظرتم… میتونی بیای؟!
با دهان پر جواب داد
-هر روز؟! برای چی؟!
-دوست دارم بیشتر آشنا بشیم
لقمهی داخل دهاناش را قورت داد
-که چی بشه؟!
پلاستیک را از روی زمین برداشت و بلند شد
-مگه نمیگفتی خدا روزیرسونه؟!
کلافه جواب داد
-الانم میگم
دستاش را داخل پلاستیک برد و ساندویجی دیگر بیرون آورد به سمت دخترک گرفت و گفت
-نگهدار واسه شامت
ساره تعجبزده زن نابینا را نگاه کرد ماهگل پرتاکید حرفاش را تکرار کرد
-فردا ده صبح منتظرتم
-نگفتی واسهچی
قدم از قدم برداشت و همانطور که از ساره دور میشد گفت
-بزار پای همونحرفات
ساره از پشت دوید تا خودش را به ماهگل خانوم برساند
– کدوم حرف؟!
– بدون اینکه بایستد عصایاش را بلند کرد و گفت:
– خدا روزی رسونه… منم یه وسیله
و در مقابل نگاه پرسوال ساره دور شد.
به قلم: لیلا عبدی