شرارههای سرد
از میان درختان تازه جوانهزده عبور میکنم، مقصدم جادهایست که او از آن رفت و باز نگشت! روبه جاده میایستم.
شرشر آبشار مرا به آمدنش امیدوارتر میکند، نسیم بهاری بر صورتم میزند و موهایم را پخش در هوا میکند؛ از آن طرف جنگل صدای جیکجیک گنجشکهای عاشق به گوش میرسد. خیلی زود بهار جایش را به تابستان هدیه میدهد. خورشید زیبا، گرمای سوزانش را بر صورتم میتاباند تا فراریام دهد؛ خندهام میگیرد، نمیداند منتظر معشوقهام هستم! زیر سایهی درخت چنار مینشینم؛ چشمهای منتظرم نور سیمای او را خواهان هستند. روز و شب ها را در انتظار گذراندم و مشتاقانه منتظر آمدن پاییز هستم. اینبار دلم بیشتر از همیشه قدم زدن در کنار او را هوس کرده است، دلم او را با چاشنی عشق میخواهد!
برگ درختان یک به یک بر روی زمین میافتند، خورد شدن آنها را زیر پای عابران حس میکنم. باد بر شاخهی درختان میوزد و آنها را مجبور به خشخش کردن میکند. خیلی زود سرما بر همهجا حاکم میشود. دانههای ریز برف از آسمان به زمین فرود میآیند و برایم ناامیدی را به ارمغان میآورند. سرما وحشیانه به پهلوهایم میزند! با چشمهای گریان دل از انتظار میکشم.
از میان درختان میگذرم و از ترس اینکه شاخهی درختان بر صورتم خش بیندازند، سرم را پایین میگیرم. زوزهی گرگهای گرسنه، مرا به هراس میاندازند! برف تا زانوهایم آمده است؛ به سختی قدم بر میدارم و خود را به کلبهام میرسانم.
***
صدای تمسخر آمیز صندلی، میز، تخت، شومینه، آینه، جارختی و…
آزارم میدهند که باهم میگویند:
– فهمیدی رفته برنگرده؟ فهمیدی… فهمیدی…!
دستهایم را روی سرم میگذارم و فریاد میکشم:
– بس کنید، بس کنید…!
روی زانوهایم فرود میآیم و ناتوان زمزمه میکنم:
– بس کنید، بس کنید!
چشمهایم سیاهی میرود و بیهوش میشوم. آهسته چشمهای خستهام را باز میکنم، بدنم از شدت سرما بیحس شده است. تمام توانم را جمع میکنم و بلند میشوم؛ جلوی شومینه مینشینم و هیزمها را در داخلش میاندازم. به داخل شومینه خیره میشوم، چوبها میسوزند تا من از دست سرما در امان باشم! زغال میشوند و در نهایت چیزی جزء خاکستر داخل شومینه باقی نمیماند.
به قلم: کیانا صفرزایی