دلنوشته تاریکی
محبوب من!
من خویش را در مبحس نهادم.
در کنی خلوت همراه با آوایی در انگیز از نوایی جانسوز؛ و ظلمت این اتاق شاید، تاریک تر از آنچه تو با من کردی نباشد!
سکوتی که مرا بخاطرش توبیخ میکنند.
جان من!
آنقدر در خیالم، تو را پروردهام که هم اکنون هنگامی که دست به زیر چانه مینهم؛ و به نقطهای کور خیره میشوم؛ و به تامل مینشینم که فراق تو هرگزقرار نیست که به وصال سرانجام شود.
انگار کسی نیت مچاله کردن قلبم را در مشت خویش دارد.
چه غمی عظیم تر از اینکه تو حتی مرا به یاد نمیآوری؟
انگار که پس از سالها، مرا از کنج خلوت تاریکام، به بهانه پایان یافتن این هجران بیرون کشیدهاند.
اما، این تنها بهانه است.
مگر نمیدانید چشم من به آن تاریکی خفقان آور، عادت کرده بود؟
شاید هم اکنون پس از سالها که همهی درب ا را به روی قلب خویش بسته بودم؛ و حال پای بر زمین نهادم، آسمان با همان نور خورشید زنندهاش به سایهبانی ایمن تبیدل شود؛ و مردم همه غریب.
غربت این مردم چه زمانی به پایان میرسد؟
هنگامی که باز هم کسی مثل تو را بیابم!
آیا کسی هست که جای تو را در قلب ویرانه من بگیرد؟
به قلم: رویا محمدی