به نام خدا
رمان در حصار گذشته
نویسنده : صدیقه سادات محمدی (نگار)
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
داستان روایتگر اتفاقات و کشمکش های دو خانواده ی بزرگ است ، خانواده ی زند و خانواده ی نعیمی.
امیر، محسن ، مریم و مینا فرزندان خانواده ی زند ؛ عارف ،علی و عفت فرزندان خانواده ی نعیمی هستند.
کجا پناه گرفته ای ؟ کجا آشیان ساخته ای ؟ پرنده ی کوچک خوشبختی… وقتی از هر سو و هر مکان تیری از گذشته به تو پرتاب می شود. گذشته ای که در آن نبودی. سهمی نداشتی اما تاوان میدهی… بی دلیل… بی گناه…
تهیه شده در انجمن نویسندگی ترکان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به نام خداوند بخشنده ی مهربان
شعر میروم
از نسترن قره داغی
میروم از این دیار
این دیار پر غبار
میروم شاید کسی
خواست این ناچیز یار
میروم از این شهر
تا که بینند حال زار
زاری ام دیوانگیست
درد بی درمان بار
باری سخت و سنگیست
این دیار پر غبار
آه قلب من خموش
من روم از این دیار
شاعر: نسترن قره داغی
به نام خدا
تاب خاطرات
روزی را که برای اولین بار نگاهت، نگاهم را گرفتار کرد به یاد داری؟
شیرین ترین خاطره ی زندگی من همان روز بود… روزی که دلم بند نگاهت شد و دیگر رنگ آزادی به خویش ندید…
آه که یادآوری آن روز زندگی دوباره ای به من میبخشد…
روزی که آشنا شدیم تاب شاهد عشق ما بود و ماه شعله ی عشقمان را روشن کرد…
امروز…
همه چیز تداعی شده، ماه مانند آن روز زمین را روشن ساخته و تاب چوبی بی تکیهگاه هم آرام با وزش باد بهاری تکان میخورد، درختان سبز شده و شکوفه داده اند؛ شکوفه های صورتی رنگی که آن روز ها به موهایم میزدی، به یاد داری؟…. امروز همه چیز هست اما من دیگر آن دختر گذشته نیستم و تو هم… تو هم دیگر در این دنیا نیستی و حال… تنها من مانده ام… با تابی که خاطراتم را همچون خنجری به سینه ام میکوبد…
فضای عاشقانه همیشه برام عجیب بوده…
عشق یعنی نیرویی که دو انسان رو به هم وصل می کنه…
من همیشه تو ذهنم این سوال هست که این نیرو از کجا میاد!؟ هنوزم وجود داره یا زاده ی تخیل ما انسان هاست!؟
به نظر من عشق در قلب نیست، قلب چیزیه که علائم اون رو نشون میده؛ عشق در روح ماست، چون با ما زاده شده…. قلب فقط علائم اون رو نشون میده… کار قلب فقط پمپاژ خون و نشون دادن علائمی مثل اونه.
به نظر من روح یک نوره، خیلی روشنه، مثل یک قدرتی در درون ماست… وقتی عاشق میشه نیروش دوبرابر میشه و این رو اعضای بدن می فهمن.
اول قلب می فهمه! تالاپ تولوپ تکون می خوره و داد میزنه: وای! روح عاشق شده!
پیام وارد رگ های خون میشه…
تمام گلبول ها داد میزنن: روح عاشق شده پس ما هم عاشقش میشیم.
گلبول ها وارد مغز میشن و این خبر رو میدن، مغز میگه: نه! عشق خوب نیست!
سعی میکنه دلیل های منطقی بیاره، اما از اون ور روح داد میزنه: به تو ربطی نداره مغز! من عاشقشم!
در این بین قلب آسیب میبینه. مغز به روح میگه: عشق سخته! ممکنه آدم بدی باشه! اگه ترکت کنه چی؟
روح میگه: نه! اون من و ترک نمیکنه!
مغز میگه: دنیا عوض شده روح! از کجا معلوم اون آدم بدی نباشه؟
روح میگه: مهم نیست چون دوستش دارم!
مغز قبول میکنه و میگه: پس مشکل خودته!
روح به عاشقی خودش ادامه میده و قلب هم حالش رو به مغز میرسونه؛ تا اینکه یک روز روزگار حوصلش سر میره و میگه: اوه چی میبینم؛ یک روح عاشق! پس بیا باهاش بازی کنم!
شروع میکنه به بازی کردن باهاش!
کم کم دلیل های مغز شروع میشه،
قلب حالش بد میشه، روح پژمرده میشه و آخر هم مغز داد میزنه:
مگه نگفتم عاشقش نشو؟
روح زار میزنه و آخرش…
قلب آسیب میبینه، روح میمیره و فقط مغزه که در بدن باقی میمونه! روزگار هنوز هم درحال بازیه.
پایان یک عاشق در این روزگار همینه!…
به قلم شمیم زرنگار
تهیه شده در انجمن نویسندگی ترکان