2020 آگوست

2020 آگوست

| جمعه ۱۲ خرداد ۱۴۰۲ | ۰۵:۱۰
رمان ترکان,معصوم ترکان,دانلود رمان
انجمن رمان ترکان

 

به نام خدا

{ غم های سودمند }

به قلم : فاطمه رمضانی ?

 

آدم هایی که در ذهنتان آن ها را بی‌خیال و ریلکس می‌نامید و بی درد و غم…

روزی در زندگیه گذشته شان بدترین ضربه ها را خورده اند و درد های فراوانی کشیده اند، اما نتیجه این دنیا را متوجه شده اند که درد و غم سودی ندارد و باید به بی‌خیالی و آسودگی پیمود زندگی را…

اگر نظر من باشد آنها بسیار خوش شانس هستند که چنین رمزی را دریافته اند…!

  • دوشنبه, 24 آگوست 2020
  • 8:32 ق.ظ
  • شعر

به نام خدا

اگر دلبر تو هستی؟ دلدار کدام است؟

اگر عاشق تو هستی؟ معشوق کدام است؟

اگر نور تو هستی؟ خورشید کدام است؟

اگر ماه تو هستی؟ مهتاب کدام است؟

  • 1012 روز پيش
  • مدیر سایت
  • 210 views
  • یک نظر

به نام خدا

#اعتراف.پس.از.مرگ

 

نگین ناز مامان بابا مثل یک عروسک زیبا کف اتاق خوابیده؛ لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست نگین یه کاغذ هست، کاغذی که هم رنگ خون شده!

بابای نگین جلو می ره، چیزی رو که می بینه باور نداره، با دستایی لرزان کاغذ رو بر می داره، بازش می کنه و می خونه.

 

سلام عزیزم!

دارم برات نامه می نویسم، آخرین نامه ی زندگیم رو… آخه این جا آخر خط زندگیمه!…

کاش من رو تو لباس عروسی می دیدی! مگه نه این که همیشه آرزوت همین بود؟!

امید جان، دارم میرم.

دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرف هام ایستادم. می بینی امید، بازم تونستم باهات حرف بزنم.

دیدی بهت گفتم؛ باز هم با هم حرف می زنیم، ولی کاش منم حرف های تو رو می شنیدم…

دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟!

امید تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟!

داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی نگینت چطوری داره لباس عروسش رو با خون رگش رنگ می کنه…

کاش بودی و می دیدی نگینت تا آخرش رو حرفاش موند.

امید نگینت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت.

حالا که چشمام دارند سیاهی می رن، حالا که همه بدنم داره می لرزه، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام می گذره.

روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟!

روزی که دلامون لرزید، روزای خوب عاشقیمون، یادته؟!

نقشه های آیندمون، یادته؟!

امید من یادمه، یادمه چطور بزرگتر هامون، همون هایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند.

یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش و طلب بخشش کن….

آره، تمام این ها رو یادمه، حتی یادمه که…

جلوی تمام بچه های دانشگاه بهم گفتی دوست دارم!

توام یادته؟!

یادته که وقتی این حرف رو زدی کل کلاس ساکت شد؟!

به خاطر داری که از شدت تعجب دهنم باز مونده بود و زبونم کار نمی کرد؟

چقدر زود گذشتند اون روز ها، مگه نه؟!

کاش بیشتر فرصت باهم بودن رو داشتیم!

فرصت این رو داشتیم که زندگیمون رو شروع کنیم، ولی خب تقصیر ما نبود!

امید، هیچ وقت یادم نرفت که در مقابل خانوادت ایستادی و از عشقت دفاع کردی، الان نوبت من بود که عشقم رو بهت ثابت کنم.

نگینی دیگه وجود نداره که بخوای بخاطرش خانوادت رو ترک کنی؛

دیگه من نیستم که باعث اذیتت بشم!

برو و دل خانوادت رو دوباره به دست بیار، برو و بهشون بگو که دیگه عشقم نیست!

بهشون بگو عشقم به خاطر خودخواهی های شما رفت، آره همه ی این هارو بهشون بگو!…

فکر نکنم اولین نفر تو این نامه رو بخونی، چون تو خبر نداشتی که من می خوام همچین کاری کنم.

پدر، روی صحبتم با شماست!

من و امید عشقمون رو به هم ثابت کردیم، من و امید زیر قولمون نزدیم، یادتونه بهتون گفته بودم که یا با امید ازدواج می کنم یا مرگ رو انتخاب می کنم؟

آره، دقیقا همین جمله رو بهتون گفتم.

جواب خودت رو یادته؟!

یادته گفتی تو انقدر ترسویی که مرگ رو انتخاب نمی کنی؟!

یادته گفتی یک گزینه سوم هم بزار که هیچ کدام باشه؟!

الان دارین نتیجه تمام خود خواهی هاتون رو می بینین نه؟!

دیدین که چی شد؟ ارزشش رو داشت واقعا؟

دیدین که جرعت انتخاب کردن مرگ رو داشتم؟

پس نیازی به گذاشتن گزینه سوم نبود…

پدر؟!

پدر، این نامه باید به دست امید برسه، خواهش می کنم این دفعه رو به حرفم گوش کنید.

امیدم؛ برای بار دوم می خوام از ته دلم و از عمق وجودم بگم که دوستت دا…

پدر نگین با زانو روی زمین کنار تنها دخترش افتاد و خیره به چهره سفید شده دخترش شونه هایش لرزید و مردونه شروع به گریه کرد، مادر نگین که تازه وارد اتاق ناز دوردونه اش شده بود با دیدن این صحنه جیغ بلندی کشید و از حال رفت و این تنها پدرش بود که داشت به تمام اتفاقات فکر می کرد.

هیچ وقت خودش رو نمی بخشید بابت خودکشی نگینش!

داشت با خودش فکر می کرد که اگر بنا به خواسته نگین بخواهد این نامه را به دست امید برساند باید چی کار کند؟!

اگر امید بفهمد عشقش نگینش و به قول خودش تنها داشته در زندگی اش به خاطر خودخواهی های هر دو خانواده به آغوش مرگ پناه برده چه کار می کرد؟!

دوباره نگاهی به نامه انداخت…

دست خط دخترکش رو به خوبی می شناخت ولی این بار با همیشه فرق می کرد، برگه آغشته در خون به رنگ سرخ فرزندش بود…

به آخر نامه نگاهی انداخت، کلمه دوستت دارم رو که برای امید نوشته بود کامل نبود و این یعنی دیگر جانی برای عزیزکش نمانده بود تا ابراز عشقش رو کامل کند؛

خیلی سخت و دردناک بود برای پدری که باعث مرگ دخترش بود.

و این یعنی خودخواهی دو نفر باعث مرگ یک دختر بیست و سه ساله شده بود و این چقدر دردناک است.

پدر به حرف آمد و با صدای تحلیل شده ای در حالتی که روی دو زانو بر زمین افتاده بود و قطره های اشک روی صورتش می ریختند گفت:

– غلط کردم!

و چقدر غمناک است دیدن شونه های افتاده پدر و کمر خمیده اش…

ولی دیر بود…

دیر بود برای پی بردن به اشتباهش!

 

 

#پایان

 

نویسنده: کیمیا خلخالی

به نام خداوند بخشنده ی مهربان

با وحشت از خواب بیدار شدم و در حالی که نفس نفس میﺯﺩﻡ دستم را روی قلبم گذاشتم. باز همان کابوس را دیدم؛ کابوس از دست دادن الینا!

آهسته از روی مبل کرم رنگ بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم. در چوبی قهوه‌ای رنگش را باز کردم و وارد آن شدم؛ سپس شیر آب نقره ای را باز کردم و دست و صورتم را با آب سرد شستم.

دلم گرفته بود و بغض سنگینی که در گلویم نشسته بود، اذیتم می کرد؛ اگر الینا کنارم بود حتما شاد و خندان بودم…

از دستشویی خارج شدم و به سمت اتاق خواب رفتم؛ مانتو و شلوار سیاه رنگی را پوشیدم و شالم را روی سرم گذاشتم. بعد از از دست دادن الینا دیگر آن لیلا نبودم؛ لیلا‌ ی شاد، لیلای خندان…

از خانه خارج شدم؛ شاید باد های غروب بهار کمی حالم را بهتر کند.

همین که وارد کوچه شدم، بچه های چهار، پنج ساله ای را دیدم که مشغول بازی با عروسک هایشان بودند؛ با خنده، بدون هیچ غمی!…

لبخند تلخی زدم و روی زمین نشستم. آرام زیر لب زمزمه کردم:

– الینا ی مامان کجایی؟ چرا مامان لیلات و تنها گذاشتی؟ مگه مامان نمی‌گفت که با ارزش ترین داراییش هستی؟ پس چرا رفتی؟

ناخودآگاه قطره اشکی از گوشه چشمم چکید که سریع با دستم پاکش کردم.

یک دختر بچه که چشم های آبی داشت، دامن صورتی رنگش را مرتب کرد و با لحن شیرینی گفت:

– مامان نگین مهمون داریم؟

دختر دیگری که در نقش مادر دخترک چشم آبی بود، با لبخند دلنشین و لحن بانمکی گفت:

– آره عزیز دلم.

خنده‌ی آرامی کردم و به آنها خیره شدم. چه دنیای زیبایی داشتند؛ دنیایی بدون غم و اندوه!…

با دیدن بازی بچه ها حالم کمی بهتر شد. آهسته از روی زمین بلند شدم و خاک مانتویم را تکاندم و به گام های آهسته به سمت بچه ها حرکت کردم. وقتی به آنها رسیدم، با لبخند گفتم:

– سلام دخترای خوشگل.

همگی به سمتم برگشتند؛ ابتدا فقط نگاهم کردند، اما پس از چند لحظه یک صدا گفتند:

– سلام خاله جون.

لبخندی زدم و لبم را باز زبانم تر کردم.

– می شه منم باهاتون بازی کنم؟

دختر ها کمی به هم دیگر نگاه کردند و بعد یک صدا با خوشحالی گفتند:

– آخ جون!

روی زیر انداز حصیری آنها نشستم که نگنی با شیرین زبانی گفت:

– می شه شما نقش مامانمون و بازی کنید؟ مثلا ما دخترای شما باشیم و شما مامان ما!

لبخندی زدم و به صورت سفید و تپلش نگاه کردم.

– باشه؛ پس من مامان لیلا هستم.

اولین بار بود که بعد از از دست دادن الینا ی عزیزم لبخند زدم. از بازی کردن با بچه ها لذت می بردم، چون یاد الینا ی شیرین زبانم می افتم، اما جای خالی دخترکم بیشتر از هر موقع دیگری احساس می شد…

با هر بار خندیدن بچه ها صدا خندیدن های الینای عزیزم در گوشم می پیچید؛ چقدر دلتنگ این خنده ها بودم…

اگر بتوانم یک بار دیگر او را ببینم، جوری در آغوش می گیرمش که حتی خدا هم نتواند دخترکم را از من جدا کند!

آخرین نظرات
  • امیر : عالی بود مریم انشاالله آثار های بیشتر...
  • Zzz : ??????...
  • خورشید : عالی و بینظیر...
  • helia : جالب و خوب بود^^...
  • Masomeh : خیلی خوب بود:)...
  • Mahoor : عالی بود:) هرچی بگم کمه واقعا محشره...
  • L M : بله منتها حتما نام نویسنده (کیانا صفرازیی) رو هم بزنید....
  • Parmida fathi : واقعا قشنگ بود ^^...
  • دلیز : سلام، تشکر از نظراتتون...
  • رامونا : سلام، عالی بود؛ امکان کپی به همراه نام نویسنده هست؟...
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان ترکان,معصوم ترکان,دانلود رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
طراح قالب : تمپ کده