2020 سپتامبر

2020 سپتامبر

| جمعه ۱۲ خرداد ۱۴۰۲ | ۰۶:۲۰
رمان ترکان,معصوم ترکان,دانلود رمان
انجمن رمان ترکان

 

 


#داستان_کوتاه_تصادف

دخترک مداد شمعی های کوچکش را تند تند روی یکی از صفحه های دفتر نقاشی قدیمی‌اش کشید و رویاهایش را به نقش در آورد. وقتی نقاشی‌اش به پایان رسید، به مادرش که با دستمال پارچه‌ای و روزنامه به جان تنها پنجره‌ی ترک خورده‌ی پذیرایی دوازده متری خانه‌شان افتاده بود، گفت:« مامانی! خدا هم نقاشی می‌کشه؟!»
مادرش بدون هیچ تأملی و با تعجب از این سؤال دخترکش، فوری گفت:« وا! این چه سؤالیه مادر؟! معلومه که نه! خدا کارهای مهم تری داره.»
همین جواب مادر کافی بود تا غم در قلب کوچک، ولی وسیعِ دخترک لانه کند. آهی حزن انگیز کشید و دفتر نقاشی‌اش را به زمین انداخت و غمبار گفت:« چه حیف شد؛ اگه خدا هم نقاشی می‌کشید، من ازش می‌خواستم تا یه دونه بابای واقعی و یه خونه‌ی صورتی برای ما بکشه!»
پشت بند حرفش، لب و لوچه‌اش را آویزان کرد و نگاهی به خانه‌ی صورتی رنگی که خودش را با پدر خیالی و مادر مهربانش در آن کشیده بود، کرد.
مادر که هم چنان مشغول پاک کردن لکه‌های پنجره بود با این حرف ناخودآگاه دستانش بی‌جان شدند و دستمال نارنجی رنگ را رها کردند. غبار قلبش کنار رفت و غمِ درونش پدیدار گشت. با این حرف دختر کوچکش، دوباره قلبش به آتش کشیده شد و قلب و جانش سوخت و خاکستر شد.
به عکس همسرش بر روی طاقچه که قاب عکسی قهوه‌ای رنگ آن را در بر گرفته بود، نگاهی عاشقانه کرد و به طرفش رفت. بالأخره بعد از دو سال روبان مشکی رنگ گوشه‌ی قاب عکس را کند و آن را به سینه‌‌ی پردردش فشرد.
دخترک تکیه‌اش را به پشتی رنگ و رو رفته‌‌ی زرشکی داد و ‌به مادرش نگریست.
برای چند لحظه سکوت در خانه فریاد زد و آرامش غوغا کرد. زنبق های باغچه‌ی کوچک حیاط، اندوهبار سر فرود آوردند و هاله‌ای از غم در چشمان دخترک و مادرش نقش بست. دخترک برای اینکه سکوت را بشکند، به طرف مادرش رفت و دامن گل‌گلی‌اش را کشید و یاد آوری کرد:« مامان، ببین عقربه‌ی کوچیک ساعت رفته روی اون عدد بالایی… دیگه باید گل‌ها رو بهم بدی.»
مادر لبخند محزونی به چشم‌های آبی دخترکش که از خودش به ارث برده بود، زد و قاب عکس را سرجایش گذاشت. دست دخترکش را گرفت و از دو لباسی که دختر پنج شش ساله‌اش داشت، پیراهن بنفش ژولیده‌اش را با شلوار کتان به او پوشاند. گیسوهایش را همان طور باز رها کرد و رزهای قرمز را به دستش داد و مثل همیشه با نگرانی توصیه های لازم را کرد. دوباره مثل هر روز در این ساعت مهر مادرانه‌اش برانگیخته شد و با دیدن دختر معصومش که باید هر روز به چهارراه می‌رفت و با دست های کوچکش گل دست مردم می‌داد و پول دریافت می‌کرد، آزرده خاطر گشت و قلبش از درد فشرده شد. مگر او چند سال داشت که باید غم بی‌پدری و بی‌پناهی را به دوش می‌کشید؟! این سؤالی بود که هر روز به سرش می‌زد.
دست دخترکش را بوسید و با قلبی به خاکستر نشسته او را راهی چهار راه کرد. دخترک هم که قلبی زلال و پاک داشت، با مهربانی گونه‌ی مادرش را بوسید و با خداحافظی از پله‌های زیرزمینی خانه‌ی اجاره‌ای شان بالا آمد. وقتی وارد حیاط شد چهره‌ی سرد و خشن صاحب خانه را که با سبیلی کلفت پر شده بود، دید. دخترک بدون توجه به او، در مقابل نگاه منجمد صاحب خانه که کنار باغچه نشسته بود و کبوتر بازی می‌کرد، از حیاط خارج شد و راه چهار راه را در پیش گرفت
آفتاب سر ظهر مرداد ماه اذیتش می‌کرد. لی ‌لی کنان از کوچه پس کوچه‌های جنوب تهران گذشت و وقتی به چهار راه رسید، با دیدن دوستش شبنم در آن طرف خیابان، گل از گلش شکفت و با هیجان و ذوق و بدون توجه به ماشینی که با سرعت قصد رد شدن از خیابان را داشت، به طرف شبنم دوید که ناگهان جسم نحیفش با ماشین پرادوی سفید رنگی برخورد کرد و پخش زمین شد!
همه با دیدن این صحنه آخ و آه کردند و به سوی دختر دویدند که معرکه‌ای مرگ آلود به وجود آمد.
راننده با اضطراب و ترس سریع از ماشین پیاده شد و کنار جسم بی‌جان دختر نشست. دستی به زلف قهوه‌ای دختر که گذر آرام باد تکانش می‌داد، کشید. با دیدن خونی که از دخترک می‌رفت، قلبش به درد آمد و عربده کشید:« چرا وایستادید؟! آمبولانس خبر کنید… آمبولانس خبر کنید.»
و چند بار حرفش را با نگرانی و خشمی بی‌نهایت تکرار کرد.
***
لباس صورتی رنگی که آقای دکتر برایش خریده بود را با ذوق و خوشحالی در ساک کوچک خود و مادرش جای داد و سعی کرد بدون استفاده از دست چپش که در تصادف ضرب دیده بود، زیپ ساک را ببندد. وقتی که کارش تمام شد، با خوشحالی و از فرط هیجان، تقریباً داد زد:« مامانی! من کارم تموم شد.»
مادرش از حیاط وارد پذیرایی شد. چشمان دخترکش از دیشب که شنیده بود، آقای دکتر برایشان خانه‌ای فراهم کرده، برق می‌زد. همان آقای دکتری که حدوداً چهل روز پیش با ماشین به دخترک بی‌نوا زده بود و حالا به بهانه‌ی جبران و برای جایگزینِ دو انگشت دخترک که در آن تصادف از دست داد و برای جبران چند روزی که در کما بود و مادرش صد بار مرد و زنده شد، به این دختر و مادر کمک می‌کرد، اما مادر خیلی خوب می‌دانست که این ها فقط بهانه‌ی این دکتر خیّر است که بدون منّت به این دختر و مادر کمک کند؛ مگر نه بهای دو انگشت و یک هفته ماندن در بیمارستان چقدر بود؟!
اینکه دخترک برای رفتن به خانه‌ی جدید، خوشحال و هیجان زده انتظار می‌کشید، خودش یک دنیا شادی برای مادرش به ارمغان می‌آورد.
از تماشا کردن دختر زیبایش که با آن سارافون شیک لیمویی زیباتر شده بود، دست برداشت و ساکشان را در دست گرفت. نگاهی به دور تا دور خانه‌ای که هیچ تعلق خاطری به آن نداشت کرد. همه‌ی وسایل جز یک ساک و یک قاب عکس متعلق به صاحب خانه‌ی بد اخلاقی بود که آقای دکتر اجاره‌ی عقب افتاده‌ی چند ماهشان را با او حساب کرده و خانم مادر را بیشتر شرمنده‌ی خودش کرده بود. دست دخترکش را گرفت و از خانه‌ای که فقط خاطرات بدش را زنده می‌کرد، خارج شد.
***
آقای دکتر از پشت عینک کائوچواش، نگاه مهربان دیگری به دخترک مشتاق انداخت و در قهوه‌ای رنگ واحد سوم را که حالا متعلق به مادر و دختر بود، باز کرد و هرسه وارد خانه شدند. مادر نگاهش را در خانه‌ی ساده، اما شیکی که با مبل های کاربنی و پرده‌ی ستش تزیین شده بود، گرداند. با دیدن خانه دیگر نتوانست شور و شعفی را که از دیشب کنترلش کرده بود را نگاه دارد و این شوق از چشمانش بیرون زد. فقط انسانی که در گذشته بی‌خانمان بوده، می‌تواند لذت و شادی داشتن یک سرپناه را توصیف کند.
مادر از پشت پرده‌ی اشک، دخترکش را می‌دید که در این لحظات شور انگیز از ذوق بالا و پایین می‌پرید و به گوشه و کنار خانه سرک می‌کشید. مدام از عموی دکترش تشکر کرده و ماچش می‌کرد.
دخترک با شادی وصف ناپذیری که داشت کنار مادر آمد و گفت:« مامان، دیدی خدا هم نقاشی می‌کشه؟ ببین یه دونه خونه‌ی قشنگ برای ما کشیده!»
به دختر نازنینش نگاه کرد که داشت لطف خدا را به او یاد آوری می‌کرد. خدایی که موقع تصادف دخترش به او شکایت کرده بود، بدون آن که حکمت آن تصادف را بداند. مادر فراموش کرده بود خدایی را که حواسش را معطوف بنده‌هایش می‌کند.
حال خدا خانه‌ای برای آن‌ها به نقش در آورده بود.
و شاید پدری به مهربانی آقای دکتر هم در این خانه می‌کشید؛ دکتری که دلش پرنده‌ای شده بود و در قفس چشم‌های مادر دخترک گیر افتاده بود. آری، آن تصادف عشق را هم به ارمغان آورد و خدا آن را در حصار بوم نقاشی‌اش اسیر کرد.
و چه زیبا بود این نقاشی مسحور کننده‌ی خدا!…

 

 

نویسنده: نرگس رهبر

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خدایا،
تو را از پس تیره‌ترین ابرها می‌بینم؛
تو را در طلوع روشنایی خورشید می‌بینم!
ای یارا، من تو را در لابه‌لای کهکشان‌ها نیز می‌بینم!…
پروردگارا،
تو را در ستاره‌ها جست‌وجو می‌کنم.
خدای من، این بندهٔ حقیرت، هرکجا که باشد تو را خواهد یافت؛
در اتاق تاریک و نمور کودکی‌اش،
در ذهن رویایی نوجوانی‌اش و
در شیرینی و شوق جوانی‌اش هم تو را جست‌وجو می‌کند!
ای خدا،
تو را در پیری و فرتوتی نیز می‌نگرم!
ای مصور، پس از این همه دیدنت، در لحظهٔ مرگ از من غافل مشو؛ بدان که در لحظه به لحظهٔ سال‌های عمرم تو را جست‌وجو کرده‌ام،
تو را در ابرها، اقیانوس‌ها، دریاها و قطرات کوچک باران نیز یافته‌ام…
ای یکتای من!…

گذرگاه عمر

نویسنده: لاو اسنایپر

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به نام خالق تخیل
نام داستان: جهان برمودا
نویسنده: حسنا ابک زاده
داخل هواپیمایی بزرگ، به همراه پدر و مادرم و دو تا از خواهر هایم روی صندلی های آبی رنگ هواپیما نشسته بودیم و در حال سفر کردن بودیم.
بیشتر مسافر های داخل هواپیما خوابیده بودند، بعضی از آن ها با تلفن های همراهشان مشغول بودند و داخل هواپیما در سکوت رفته بود.
من هم در کنار پنجره ی کوچک هواپیما نشسته بودم و در حال تماشای اقیانوس بزرگی که در حال رد شدن از آن بودیم، بودم.
مشغول تماشای اقیانوس بودم که ناگهان چشمم به چاله ی بزرگی که در وسط اقیانوس بود، افتاد.
حیرت انگیز بود؛ تا به حال چیزی مانند این پدیده ی عجیب ندیده بودم، انگار که تمام آب های اقیانوس به داخل چاله می ریختند، ولی این طور نبود.
یعنی آن چه چیزی می تواند باشد!؟
به پنجره نزدیک تر شدم؛ محو نگاه آن چاله ی بزرگ بودم که ناگهان هواپیما تکان شدیدی خورد.
مسافر هایی که خوابیده بودند، با ترس و وحشت چشم هایشان را باز کردند. قلبم تند تند خودش را به قفسه ی سینه ام کوبید و دست هایم لرزید.
هواپیما تکان های بدی می خورد انگار که داشتیم با سرعت به سمتی می رفتیم. با ترس نگاهی به پنجره انداختم که دیدم با سرعت در حال سقوط به طرف آن چاله ی بزرگ آب بودیم.
همه ی مسافر ها ترسیده بودند و در حال جیغ و داد کردن بودند.
انگار یه نیروی قوی و قدرتمند از داخل آن چاله، هواپیما را به طرف خود می کشاند.
دو خواهر های دوقلویم را که کنارم نشسته بودند و اشک هایشان از ترس جاری شده بود را محکم در بغلم گرفتم و به خود فشار دادم.
هواپیما با سرعت و با تمام آن مسافر هایش نزدیک آن چاله شد، حال که از نزدیک آن را می دیدم خیلی بزرگ تر از آن چیزی که دیده بودم بود، هواپیما وارد آن چاله آب شد و من چشمانم را از ترس محکم به هم فشار دادم و با شنیدن صدای جیغ های دو خواهر هایم سرم به پنجره خورد و دیگر هیچ چیزی را نفهمیدم.
با صدای زیبا و گیرایی چشمانم را باز کردم، انگار کسی مرا صدا می زد.
با باز کردن چشمانم مردی با ریش های سفید و صورت چروکیده با یک لباس آبی را دیدم.
ترس و دلهره در دلم جای گرفت! این دیگر کیست؟ از جایم بلند شدم و سر جایم نشستم و به اطراف نگاه کردم.
اطراف فوق العاده زیبا بود با درختان بسیار بلند که فقط تنه ی سبز آن ها را می دیدم و از بین آن ها نور خورشید به زمین می تابید.
زمین با چمن های سبز روشن پر شده بود و از بین آن ها گل هایی رنگارنگ روییده بودند.
به بالای سرم نگاه کردم، آسمان از کریستال های برف که به دلیل این که نور خورشید به آن ها می تابید خیلی برق می زدند و در هوا معلق بودند، پر بود.
با حیرت رو به پیرمرد کردم و گفتم:
– این جا دیگه کجاست؟ من این جا چی کار می کنم؟ یادم میاد که با هواپیما داخل آبی افتادیم، داخل یک چاله ی بزرگ وسط اقیانوس!
پیرمرد لبخندی زد و بلند شد و درحالی که به طرف یک کلبه ی سبز رنگ که بین درختان بود می رفت گفت:
– این جا جهان زیر دریاست.
من هم از جایم بلند شدم و پشت سر پیرمرد به طرف کلبه قدم برداشتم:
– جهان زیر دریا؟ این دیگه چه جاییه؟ پدر و مادرم کجان؟! اون ها هم با من به داخل چاله افتادن!
وارد کلبه شدیم و پیرمرد به سمت اتاقی رفت.
– گفتم این جهان، یه جهان دیگه است و تو وارد این جهان شدی، پدر و مادرت هم همین طور!
– پس کجان؟ من چطور می تونم برگردم؟
پیرمرد در حالی که داشت از داخل کمد وسیله ای بر می داشت گفت:
– تو دیگه نمی تونی برگردی، هر کی وارد این جهان بشه دیگه راه بازگشتی نداره و تو دیگه نمی تونی برگردی، هیچوقت!
پیرمرد در کمد را بست و به سمت در اتاق قدم برداشت و من هم پشت سر او رفتم.
– حالا چی کار کنم؟ تو کی هستی؟
از اتاق خارج شدیم.
– من سال ها پیش وارد این جهان شدم و دیگه نتوستم برگردم و حالا این جا زندگی می کنم.
با تعجب گفتم:
– تنها؟
– تنها نیستم، همسایه هام هستن و حالا تو هم هستی.
فرصت حرف زدن را به من نداد و از کلبه خارج شدیم.
به محض خارج شدن از کلبه چند تا کلبه ی دیگر در اطراف دیدم، چرا من قبل از وارد شدن به کلبه این ها را ندیده بودم؟!
کلبه ها خیلی زیبا بودند، بدون توجه به پیرمرد نزدیک یک کلبه شدم.
یک کلبه که با یخ و کریستال های برف ساخته شده بود!
دستم را روی کلبه گذاشتم به طور عجیبی هیچ حس سرمایی را حس نکردم؛ یک زن زیبا که یک علامت کریستال برف رو پیشانی اش نقش بسته بود از در کلبه به بیرون آمد و به من لبخند زد، به سمت کلبه ی دیگری رفتم که گل های زیادی از اطراف آن رشد کرده بود و اطراف کلبه را پر کرده بود و بوی خوب گل ها همه جا رو پر کرده بود.
نگاهم به یک کلبه ای دیگری افتاد که در حال ساخت بود و چیز حیرت انگیز این بود که هیچ کس آن را نمی ساخت و خودش ساخته می شد.
از کلبه ای گل های زیبایی داشت دور شدم و نزدیک کلبه ای که سر تا سر آن از آیینه های شفاف در حال ساخته شدن بود، شدم.
از دور که کلبه را نگاه می کردم درختان اطراف رو داخل آن می دیدم و انگار که نامرئی بود.
به آن کلبه رسیدم و بهش نگاه کردم به تصویرم که حال پیرمرد داخل آن و پشت سرم بود به طرف پیرمرد برگشتم.
– این کلبه مال کیه؟ خیلی خوشگله!
پیرمرد لبخندی زد.
– صاحب این کلبه تویی که دیگه قراره این جا زندگی کنی، به جهان برمودا خوش اومدی!
پس دیگر راه برگشتی نیست و نمی توانم برگردم! حال دیگر بقیه عمرم را این جا می گذرانم؟! کنار این آدم ها! به نظرم جای فوق العاده ای است!
امیدوارم پدر و مادرم و خواهرهایم، هر جا که هستند خوشحال باشند.
***
اسم مثلث برمودا را که همه ی شما حتما شنیده اید.
با خودتان فکر کرده اید که داخل این مثلث برمودا که یک چاله ی بزرگ مانند، وسط یک اقیانوس بزرگ است، چه چیزی وجود دارد؟
یا با خودتون فکر کرده اید که آیا داخل آن چاله یک جهان دیگری است یا نه؟
یا که داخل آن موجوداتی زندگی می کنند یا نه؟
چه کسانی؟
آدم هایی که به داخل آن سقوط کردند و دیگر برنگشتن؟
یا موجوداتی دیگر؟
پدیده عجیبی است و جز خداوند آسمان ها که خالق این پدیده است هیچ کس نمی داند.

 

 

دلنوشته «احساس‌مات»
روبه‌روی بن‌بست، درهای بهشت را به رویم باز کردی، اما پاگذاشتن به بهشتت با رفتن به قعر جهنم همگام شد؛ من محکوم شدم به خواب بهشت و بیداری جهنم!
دختری در میان آتش بی‌رحم زمانه سوخت و این سرنوشت گنگ من است.
پر از سوال های بی‌جواب؛ در میان انبوهی از احساس مات!
کاش عمر لبخندهایم مانند زندگی گلبرگ‌های رز آن‌قدر کوتاه نبود اما افسوس که روزگار زندان سرد آرزو‌ها است!

نویسنده: مایا

 

  • 978 روز پيش
  • مدیر سایت
  • 108 views
  • یک نظر

 

{آری! من گمشده‌ام}
به قلم: نازنین ستاری (شب)

زمانی که احساس کردم همه چیز بر وفق مرادم است و از آسمان دریاچه‌ی بهشت می‌جوشد، روزگار نامرد، بازی خود را با من شروع‌ کرد…
مگر چقدر سن داشتم که بتوانم در این مسیرهای پر پیچ و خم روزگار قدم بگذارم؟
چگونه در کویر بزرگ زندگی، زنده بمانم و زندگی کنم و یا نفسی عمیق در این‌ دنیای پر از خشکی و درد بکشم؟!
من در وسط طوفان های شنی درد و رنج روزگار که هیچ کس نجاتم نداد گم‌شده‌ام!
به هر کجا که پا می‌گذارم، رد پاهایم روی زمین جا مانده است.
فقط به دور خود می‌چرخم و در مسیر فقط سراب هایی پوچ پیش رویم می‌بینم.
آری، زندگی‌ام مانند بوته‌ای بی ارزش در کنار بوته‌های دیگر صحرا که آرام آرام جان می‌دهند، بیهوده شده است!
اما امیدی برای ادامه این زندگی وجود دارد؛
خدایم است؛ اوست که از دختری به لطافت گل، دختری مانند کاکتوس سخت و تنها وسط بیابانی خشک و خلوت و بی نیاز به آب و همدم در این جهان بزرگ ساخته است.
کسی چه می‌داند، شاید من مقصر هستم؛ نباید هم بازی روزگار می‌شدم، شاید باید با اندیشه کردن در بازی قدم برمی‌داشتم تا راه برگشت خود را گم نکنم.
ولی هم اکنون عروسکی برای بازی روزگار شده‌ام و دیگر اختیاری دست خود ندارم.
ای کاش می‌توانستم به عقب قدم بگذارم تا بتوانم از‌ نو شروع کنم و بیابان زندگی خودم‌ را به طبیعتی بکر و‌ زیبا تبدیل کنم.
اما من کیش و مات شده‌ام و تنها راه این دختر افسوس خوردن است.
باید افسوس خام بودنم را بچشم، افسوس این‌که راهی برای بازگشت به زندگی شیرین کودکانه و رویایی‌ام نیست، افسوس زود اعتماد کردنم را…
فکر می‌کردم همه چیز آن‌طور که درتصورم تداعی می‌شود شیرین است؛
من همه چیزم را به خاطره نادانی خود باخته‌ام.
آری، من وسط کویر بی رحم این دنیای بی‌کران گمشده‌ام.

 

 

 

 

  • 978 روز پيش
  • مدیر سایت
  • 272 views
  • ۲ نظر
آخرین نظرات
  • امیر : عالی بود مریم انشاالله آثار های بیشتر...
  • Zzz : ??????...
  • خورشید : عالی و بینظیر...
  • helia : جالب و خوب بود^^...
  • Masomeh : خیلی خوب بود:)...
  • Mahoor : عالی بود:) هرچی بگم کمه واقعا محشره...
  • L M : بله منتها حتما نام نویسنده (کیانا صفرازیی) رو هم بزنید....
  • Parmida fathi : واقعا قشنگ بود ^^...
  • دلیز : سلام، تشکر از نظراتتون...
  • رامونا : سلام، عالی بود؛ امکان کپی به همراه نام نویسنده هست؟...
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان ترکان,معصوم ترکان,دانلود رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
طراح قالب : تمپ کده