آلارم نکیر و منکر
میخواهم بخوابم؛ یک خوابِ طولانی وتک نفره آرام و بی صدا مانند خواب یک مرغِ عشق وقتی که جُفت خود را از دست میدهد.
میخواهم سکوت کنم؛ یک سکوتِ بیانتها، مثلِ سکوتِ خوزستانِ مظلوم در برابر زالوها، زالوهایی که میخورند و میخوابند و فضا را آلوده میکنند.
میخواهم لباس سفید رنگی را تن کنم همچون لباسِ شیرین دروغ در برابر حقیقت.
راستش دوست دارم سرم را روی زمین بگذارم وصدای آلارم نکیر ومنکر مرا از خواب بیدار کند.
به قلم: حسین جنامی
دو هفته از رفتنت گذشته بود؛ فاطمه دختر کوچکمان چشم به راهت بود و بیتابی میکرد. ناگفته نماند خودم هم دست کمی از او نداشتم. در دلم آشوب بود، قول داده بودی زود برگردی اما نمیدانم چه شده که اینقدر دیر کردهای؟! همسایهها احوالت را که میگیرند و از تو میپرسند: «احمد کجاست؟» لب فرو میبندم و هیچ نمیگویم، از اینکه شهادتت را به من بفهمانند متنفر هستم!
دیروز مادرجان که به خانه آمد فاطمه از تو از او پرسید؛ قلبم گرفت مادرجان هم شهادتت را باور داشت چون به او گفت: دخترم بابا رفته پیش خدا، هرگز نمیاد.
من که از فاطمه لجبازتر و یکدندهتر هستم با لجاجت انکار میکنم. دلم به آمدنت روشن است، همیشه میگویم: میدانم که احمد روزی برمیگردد.
خانواده دیوانه فرضم میکنند و با تمسخر میگویند: تو خود از فاطمه بچهتری که رفتن احمد را باور نداری.
اما من چیزی نمیگویم و باز در خود و تنهاییهایم فرو میروم. تلوزیون که روشن میشود و اخبار لعنتی خبر از شهادت شهدای مدافع را میدهد اعصابم آشفته میشود و تلوزیون را خاموش میکنم.
امروز که روبهروی قابعکست با بغض نشستهام و این حرفها را برایت بازگو میکنم منتظر هستم؛ منتظر آمدنت که حسابی دیر شده است. تلفن که به صدا درمیآید سر تا پایم گوش میشود تا خبر آمدنت را بشنود؛ دخترمان هم به اطاعت از من چادری مشکی پوشیده و با غصه به لبهایم خیره است.
تلفن که تمام میشود فاطمه میپرسد: بابا اومد؟
لبخند غمگینی میزنم؛ آری پدر آمد، انتظارم پایان یافت. با چشمانی که از شوق آمدنت میگرید لب میزنم: فاطمه دخترم! بابا اومد.
دخترک سادهی من شادمان میگردد و با خنده کلاه نقابت را با خود میآورد.
اخمی روی ابرو مینشانم احمد بیسر آمدی کلاه را چه کنیم؟ چگونه به فاطمه بگویم کلاه را نیاورد؟
با لبانی که از غصه میلرزد میگویم: کلاه رو چرا میاری دخترم؟
با لطافت کلاهت را در آغوش میفشارد و میگوید: بابایی زیر آفتاب سرش نسوزه، مگه یادت نیست بابا همیشه زیر آفتاب سرش میسوزه؟
دخترم کاش! کاش ندانی که پدرت سر ندارد! اشکی را که گونهام را خیس کرده میبلعم و باز میگویم: دخترم! پدرت سر ندارد، همسرم بیسر به دیدارم آمده است.
اشک میان دو مروارید سبز نگاهش حلقه میزند، لبانش میلرزد و بغض میکند، کلاهت را به آغوشش میچسباند. لحظهای قلبم برای دختر یتیمم میسوزد، او را در آغوش میکشم. بوی تو را میدهد؛ صبرش هم به تو رفته است که هیچ نمیگوید. شاید در شوک فرو رفته است. به آرامی و با لحن لطیفی صدایش میزنم: فاطمه جان! دختر گلم؟
بغضش میشکند و روی زانویم بنای گریه را برمیدارد. شلوارم از اشکهایش خیس میشود و اشک خودم هم روانه میشود…
تشبیه لاله میکنم چشمان یاس پرورت.
صدها ستاره میدمد در نگاه آخرت!
بوی جان میدهد هنوز تسبیح و مهر مادرت!
به قلم: دلیز رضایی
با لرزش دستهایم را روی گلویم میگذارم. با حرکت دادن، سعی در نفس کشیدن دارم؛ گلویم از حجم بغض درد میکند و صدایم به خسخس افتاده و مجبورم میکند خود را به طرف در بکشم.
ولی این تنگی نفس، نایی برایم نگذاشته است. چشمهایم مانند آبشار سرازیر میشوند و صورتم را نمناک میکنند. چشمهایم سیاهی میرود و ترس و هراس به جانم افتاده است؛ ترس از نیمهجان بودنم و جدایی از آدمها و هرج و مرج
این دنیا واهمه بسیاری دارد.
مانند کسی که در مرداب گیر و هر چه دست و پا بزند، بیشتر فرو میرود شدهام. آرام آرام سعی در بلند شدن دارم، اما این نیمه جان بودن باعث دوباره افتادنم بر روی زمین میشود. بدنم از هیجان و ترس و کلمهی وحشتناک مرگ سرد شده است و من مانند نوزادی که دست و پا میزند تا خواستهی خویش را انجام بدهد. نفسم بالا نمیآید و به شماره افتاده است. چشمهایم میسوزد و صدایی از درونم میگوید “داد بزن” اما، زبان نمیچرخد. تمام خاطرهها و تصاویر شیرین و تلخ جلوی چشمهایم مانند نوار فیلم میگذرد. دراز میکشم و قطرههای اشک مانند مروارید بر روی زمین میریزند. قلبم تندتند میزند و سینهام از حجم غم و کوبیدن دستهایم به درد میآید. چشمهایم را به آرامی میبندم.
لعنتی! چه مرگ غمانگیزی؛ همانند سرنوشت غمانگیزم!
به قلم: مبینا رنکیدن
بسمه تعالی
از کتابخانهی کوچک اتاقم، دفترم را بر میدارم.
قلمم را از بین مدادهای دیگر آهسته بر میدارم، جوری که مدادهای دیگر متوجه نشوند.
دفتر و قلم را به سینهام میچسبانم و بر روی تخته چوبهای کف اتاقم آرام آرام قدم میزنم.
خود را برای نوشتنِ نامهای به او آماده میکنم؛ نامهای که شاید به دست او نرسد،
اما خب! دلم طاقت نمیآورد. باید تلاشم را بکنم.
صندلی را با صدای قیژی از زیر میز میکشم و بر روی آن مینشینم،دفتر و قلم را روی میز میگذارم، دفتر را باز میکنم قلم را در دستم میگیرم.
ساعتها گذشت و هنوز چیزی ننوشتهام. نمیدانم چرا سخت است نوشتن نامه برای معشوقه!
چیزی به ذهنم نمیرسد؛ پس باید آنچه در دلم هست را بنویسم!
به نام خالق عشق!
به نام آنکه عشق را افرید!
به نام آنکه در من شور و شوق با تو بودن را آغاز کرد!
شنیدهام که میگویند《هر آنچه را که نمیتوانی بر زبان بیاوری را بنویس》
نمیگویم در دیدار اول عاشقت شدهام، چون اگر بگویم دروغ گفتهام!
عشقت کَم کَمَ به جانم افتاد. نمیدانی که عشقت با من دیوانه چه کرده است!
درست است در کنارت نیستم، اما فکرکردن به تو آرامش را به تمام سلولهای بدن میرساند!
عشقَت تمام گوشههای بدنم را فرا گرفته است!
قلبم را تحت فرمان خود قرار داده؛ مگر تو چه داری که من اینگونه دیوانهات شدهام؟!
شاید سنم کوچکتر از حرفهای است که میزنم، اما خب،عشق کاری به سن و سال ندارد؛ این را همه میدانند! به جان میافتد و دیوانه میکند.
روز و شبهایم را با خیال تو میگذرانم!
کاش بشود سرنوشت ما را باری دیگر در روبروی هم قرار دهد…!
دوستت دارم!
نامهای از طرف حدیث به تو ای گل زیبایم!
به قلم: کیانا صفرزایی
نام رمان: هیدخ
نویسنده: گروه ارکیده
ژانر: درام، تراژدی
خلاصه: زندگی که در گرو دستان جوانی خام و نپخته باشد، عشقی تو خالی و کم دوام را به وجود میآورد. زندگی زیبایی دارند به شرطی که، تکتک ثانیهها را غنیمت بشمرند. تلخی دردناکی کام شیرین جسور رمان را به تلخی میگراید، تلخی که شاید من و تو با خواندن جملاتش حسش نکنیم…
مقدمه:
راه و رسم زندگی با تو را خوب به خاطر دارم، زندگیِ که سراسیمه پر از شوق و اشتیاق بود.
زمان زیادی انتظارش را میکشیدم که زندگیام را با تو آغاز کنم.
زمانی که دیدمت، ستارهها را در برابر چشمانت به نظاره دیدم!
زمانی که میدیدمت، نمیدانم در من چه میشد! ولی از آخرین لحظهای که دیده بودمت بیشتر عاشقت میشدم و دوستت داشتم.
نمیتوانستم یک لحظه نبودنت، دوریات را بر جان خریدار شوم.
صدایت، نگاهت، لبخندانت جان بخشی میکرد بر زندگی من و من خوب درک میکردم که کنار تو آرامش ابدی در انتظار من است.
خوب درک میکردم که کنار تو زندگیای پر از مهر و محبت در انتظار من است.
عشق را در چشمهای مشکی رنگت میتوانستم ببینم و بخوانم که چهمقدار دوستم داری!
زمانی که دیدمت، یک دل و صد دل به دلم نشستی و دگر بیرون نیامدی.
همه چیز را به خاطر دارم مانند آن روزی که با صدای بم مردانهات رو به من با عشق گفتی:
– ضحی جان از ته دل دوستت دارم.