2021 اکتبر

2021 اکتبر

| سه شنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۱ | ۰۸:۳۹
رمان ترکان,معصوم ترکان,دانلود رمان
انجمن رمان ترکان

 

باد موسِمی
وقتی باد موسِمی برای عشق اولش می وزید و گاه و بی گاه باران خدادادی می بارید، دخترک زبان بسته که موهای ژولیده و پولیده اش در نسیم باد بهاری به وزش در می آمد؛ اَشک هایش سرازیر می گشت و با خود می گفت:《ای کاش می شد در تنگ نای درّه دلم، شیرجه عمیقی می زدم تا در آن به اوج تاریکی شب، وصال هیچ جسدی از من باقی نماند!》
همان طور که اَشک هایم را پاک می کردم، به سمت درخت بزرگی که در مزرعه نیمه سوخته مان بزرگ و پُربار گشته بود رفتم و به تنه درخت نگاهی انداختم؛ خط های راه راه و زِبر و دُرشت و به رنگ تیره خاکی و یادگاری ای که من و پسرک چهار ساله الیٰ پنج ساله که به شکل قلب کوچکی که قلب هایمان را بهم داده باشیم کشیده بودیم، همان روز هم با هم سوگند درون عشقی خواندیم که هیچ وقت از هم جدا نشویم دستی به آن یادگاری زدم و کشیده خودم را روی زمین سرد واگذار نمودم.
همانطور که پاهایم و دستم هایم را مانند چارچوب قفلی و سَرم در میانش قرار گرفته بود به خواب عمیقی رفتم.. .
با پتویی نرم از خوابِ بچگی ام پریدم و به اطرافم نگاهی انداختم؛ با دیدن اتاق کوچک رنگی و سه تا پنجره کهنه و قدیمی از جا بلند شدم و پنجره ها را یکی یکی باز کردم با دیدن، خورشید درخشان که در حال غروب دل انگیزی بود و به نحوه احسنت دیده می شد نگاهی کردم.
لبخند رضایتی در گوشه لبم نشست.
با صدای بلند که در آن موقع پرندگانی به سوی
غروب خورشید پرواز می کردند، گفتم:
– پرنده ای که زمین را ترک می کند؛ آرزوی پرواز روی دریاهای دورست را دارد، بال هایش باز نیست… فقط می تواند بماند و ناامیدانه پرنده های دیگر را تغییب نماید.
منتظر تغییر فصل بمان پرنده های مهاجر بر می گردند، آسمان مدت هاست که منتظر این لحظه های باد می ماند…
باد موسِمی از اعماق آسمان به دریا می‌وزد…
فکر می‌کنی پرنده‌ها خسته نیستند؟!
فقط دنبالشون برو چون بالاخره یک روزی
همه مان می فهمیم که ما عاشق همدیگر بودیم!
پس برگرد به خانه و غرورت را کنار بگذار…
نقش بازی کردن را بس کن.
باد موسِمی از اعماق آسمان به دریا می وزد.
عشق و آزادی کدامشان سخت تر می باشد؟!
بدون دونستن آینده…
مثل دلفینی هستم که پیش بینی نمی‌کنم
توی دریا گم بشم.
دلفینی که هیچ وقت با گم شدنش کنار نمی‌آید.
عشق در اعماق آسمان‌هاست…
این گونه عشق اولم را گویا نگار کردم!

به قلم: زهراحیدری

 

 

پاییز دور دست من
نگاهم مزه‌ی تلخِ درختانی را می‌‌چشید که با وجودِ مردنِ ابرهای آبسته در دوشنبه‌ی دیروز که نحسیِ گِل و لای بیرون کشیده از خاک صبحِ سه شنبه‌ی امروز را تحتِ شعاع قرار داده بود.
سَمفونی‌‌ای که باد با وجودِ ناتوانی‌اش در تبِ تند شعر، موسیقیِ نامفهوم‌اش را در میانِ برگ‌های پاییز که جامه‌ی زمستان را در تنِ طبیعت کرده بود می‌نوازید و من یک‌آن جان کَندم از سیاهی‌هایی که مرا تاب می‌داد و به عرش خدا می‌رساند و مغزم می‌ترسید و بالا می‌آورد شاید هم مرگِ غز سلول‌هایم!
آخر حواسم رفته به یک‌جای ناشناخته و من، هر کاری می‌کردم تا ذهنم پردازشش نکند و بر خلاف انتظارم رصد می‌شد.
پیراهنِ سیاه و گشاده‌ی چروک در تنم، بیشتر از پیش بوی تعفنِ شب را می‌داد! شبی که محصور شده به حسرت‌های همه روزه و ستارگانی که در تبِ یک‌‌نظر ماه می‌سوختند و کاری از دست‌شان به عمل نمی‌آمد! ماهی که در نسیم گذر نمای سحر، بال‌هایش شُش‌های هوایی‌اش مجبور به یک هم‌آغوشیِ اجباری می‌کرد، چه نیازی به وجب زدن داشت؟! آن هم که از خدا خواسته سمِ جان‌گذاری را در زخم‌های روحم به یادگار می‌گذاشت و کَکش هم نمی‌گزید این اِنزجارهای از خود بی‌گانه، چه بلایی به سرِ من می‌آوردند.
دستم را جایی بالاتر از پیشانی ام گذاشتم و سایه‌ بانش کردم در برابر لجبازیِ پر از التهابِ خورشید که پرتو‌ها را لایقِ سُخره گرفتنش در آورده که هیچ ردی از رنگ‌دانه‌های معطر به عطر‌آگین شده در آسمان پیدا نبود؛ گم‌شده و من سرم را پایین می آوردم.
گل‌های نرگسی که جهان را به خود وصله می‌کرد پیوند زدم به خطوطِ صاف کولی که در انتهای رودخانه‌‌ی عظیمِ جنگل قرار داشت‌.
گل‌های لاله در خانه‌ی دایی منوچ، در فراغ این‌جا هوا را درد می‌کشید و روز به روز به داستانِ پژمردگی‌شان برگِ جدیدی از تقدیر عشق را باز می‌کرد. دیگر تاختن با اسب‌‌ِ شاهی‌اش، غبارِ باد را در جنگل همراه نمی‌کرد این جنگل مثلِ من بی‌صاحب شده بود.
اما ظاهرش را نشان نمی‌داد که کسی را از دست داده، زاده و دست پروده‌ی خودش بود! دنیایش را در خیالِ خود ریسمان می کرد و انتظارش نمی‌رفت که این‌قدر زود نبودن‌هایش را به ترانه‌ های باران به مرثیه بدهد تا باد آن ها را با خودش ببرد.
یادم بود که به خاطر می‌آوردم که همیشه اضطراب این را در‌لب‌هایش ذکر می‌گفت که دل‌نگرانِ تنهایی من است. مغزش فتوا می‌داد که رفیقِ گرمابه و گلستانش را باید با همین جنگل دل انگیز به پایان برساند و من دورِ خود چرخیدم و زجه‌ام به هوا می رفت دست‌هایم روی صورتم نشست و پوستم خراش برداشت، بوی گسِ تهوع آور خون، یاد‌آور تاول‌های چرکین این درد بود، پاهایم تحمل وزنم را نداشتند و گوش‌هایم التماس می‌کردند تا چیزی دیگری را نشنوند؛ پرده‌ی کَری‌ بیاَندازند بر روی شنیداری‌ها… باز می‌شنیدند، احمقانه فریاد می‌زدند و من لب‌هایم را به هم‌دیگر می فشردم.
فقط دلم می خواست فرار کنم، فرار!

به قلم: زهراحیدری

 

 

 

 

شهید

گالری عکس کوچکی که‌ در دستم بود را نگاه می کردم. نمی‌توانستم بغضی که در حنجره‌ام قرار گرفته بود رو بشکنم!
واقعا چه روزهایی بود که من و تو با هم بازی می‌کردیم و خودمان را خسته عشق بازی می‌کردیم!
داداش مهربونم، از وقتی رفتی جنگ مامان همه‌اش بهونهِ نبودنت رو می‌گیره، واقعا جای تو خالیست.
هر چند برای دفاع از میهن هم کاری مهمی‌ست، واقعا در راه خدا جان دادن مقامی از بهشتیان می‌باشد.
روحت در آستانه ملکوتی بهشتی و مملو از بوی خاک گلگون زده در آرامش باد!
اَشک‌هایم کاملا برایت از گلبرگ عاشقانه پُر گشته.
دوازده سال بیشتر سن نداشتی و رفتی و خود در راه جهاد خدا جان دادی.
شهید بودن مقام والایی دارد، شهیدان زنده اند الله الکبر.
شهید یعنی، عطر عشق.
شهید یعنی، گلگون شده در راه حسین.
شهید یعنی، آرامش دل ها.
شهید یعنی، زنده نگه داشتن خاطره و یاد شهیدان.
شهید یعنی، مانند حاج قاسم سلیمانی.
شهید یعنی، سردار دل ها.
شهید یعنی…
برادرم دیگر نمی‌توانم شهید را برایت توصیف کنم چون زبانم نای حرف زدن با تو را ندارد!
اگر چه می‌توانم با تو دل سخن گویم.
گل شقایق را به تمام وجودم استشمام می‌کنم.
گل شقایق رنگ قرمز دارد، همان‌طور که شهید هم خون از دست می‌دهد تا دشمن نتواند وارد مملکتمان بشود.
واقعا شجاعانه است!
باید بگردم! مامان صدایم می کند برادرجان دوباره بر می‌گردم و با تو دردودل می کنم.

به قلم: زهراحیدری

 

 

سکوت باران
کودکیم درد بود و بس…! حسرت پشت حسرت… رنج پشت درد… آوارگی و فقر، زندگی مصیبت‌بار…
با بغض و دلی خسته از خونه بیرون زدم؛ مثل همیشه دسته‌های گل لیلیوم رو از رقیه گرفتم و به طرف خیابون رفتم.
اشک‌هام مثل همیشه هوس باریدن کرده بودن، گناه من چی بود، که باید از پنج سالگی توی گرمای نفس‌بر و سرمای نفس‌گیر کار می‌کردم؟!
روزی صد نفر بخاطر فقیر بودنم تحقیرم می‌کنن و هزار تا تهمت بهم میزنن؛ به هزار مکافات جلوی خودم رو گرفتم، نفس عمیقی کشیدم و دستی به روسری کهنه‌ام زدم.
هر وقت به بچه‌های هم سن و سال خودم نگاه می‌کنم، حسرت عجیبی دلم رو پر می‌کنه…
دلم برای بابام خیلی تنگ شده، چرا رفت و ما رو تو این بدبختی تنها گذاشت؟! بابا تو که نامرد نبودی…
پوزخندی میزنم، غم‌های من هیچ وقت تمومی ندارن، هر دقیقه یه چی بهشون اضاف میشه و روی هم تلنبار میشن…
گل‌ها رو توی دستم جا به جا می‌کنم و به راهم ادامه میدم. بی‌خیالی چه سخته…
سر چهارراه میر‌سم؛ بسم‌الله‌ای میگم و منتظر قرمز شدن چراغ می‌مونم.
تا قرمز میشه، بین ماشین‌ها میرم و شروع به فروختن گل‌ها می‌کنم.
به اولین ماشین که میرسم به شیشه‌ی دودی سمت راننده تقه‌ای میزنم. شیشه که پایین میاد، قیافه خانوم جوونی هم سن و سالای مادرم پیدا میشه…
عینکش رو بالا داد و نیم نگاهی بهم انداخت.
با سری افتاده، مظلوم و آروم ازش پرسیدم:
– یه گل می‌خرید؟
بعدش نگاهی کوچکی بهش کردم، باز سرم رو پایین انداختم منتظر موندم؛ با صداش لبخند ملیحی زدم و ذوق زده بهش نگاه کردم.
– سلام قشنگ خانم، بله چرا که نه… فقط صبر کن ماشین رو یه جا پارک کنم کارت دارم.
کنجکاو و مشکوک چشمی گفتم و به سمت پیاده رو رفتم. تمام مدت فکرم درگیر این بود که چه کاری میتونه با من داشته باشه؟ ما که دوست و فامیلی نداریم! هه… عارشون میاد حتی ما رو ببینن، چه برسه که بیان خونمون…
اون خانوم هم خنده‌ای کرد و بعد از سبز شدن چراغ راهنمایی اومد کنارم پارک کرد و از ماشین پیاده شد.
تازه تونستم نگاهی به تیپش بکنم؛ لباسای نو و گرون قیمت که از صد کیلو متری هم پولدار بودنش رو داد میزد.
لعنتی صداش چقدر قشنگ و خاص بود، انگار مجری یا گوینده بود.
نزدیکم اومد و با ارامش پرسید:
– اسمت چیه؟ خونتون کجاست؟!
با زبون لبای خشکم رو که ترک زده بودن تر کردم و جواب دادم:
– اسمم ماه هست…
دودل بودم که ادرس بدم یا نه؟ اصلا برای چی میخواد؟! سوالم رو به زبون اوردم.
با جوابی که داد، حیرون و متجب بهش نگاه کردم. چشمام پر از اشک شد و با خوشحالی و هیجان بغلش کردم.
– خب راستش من یه کارگاه دارم، نیاز به دو خانم دارم، یکی که خیاطی بلد باشه و یکی برای فروشنده…
دستاش دورم حلقه شدن و روی موهای مشکیم رو که همیشه پسرونه بودن بوسید و از خودش جدام کرد.
خنده‌ی نازی کرد و با انگشت شستش اشک‌هام رو پاک کرد.
دستش رو گرفتم و به سمت خونه بردم….
(ده سال بعد)
با یاداوری اون سال‌های پر از مصیبت و بدبختی قطره اشکی از گوشه چشمم پایین افتاد؛ بعد پشنهاد سالومه تو کارگاهش همراه مامان شروع به کار کردیم و الان خداروشکر وضع مالیمون خیلی خوبه و کم و کسری نداریم.
تونستم بدون هیچ نگرانی کنکور بدم و با رتبه‌ی عالی دانشگاه تهران قبول بشم…
دیگه حسرت هیچ چیزی رو نمی‌خورم، تنها جا بابام خیلی خالیه… کاش شده فقط یک بار بتونم ببینمش و بغلش کنم… حسرت ندیدنش هر روز بزرگتر از دیروز میشه… واژه‌ای که هجده ساله برام نااشناست… فقط پنج سال اشنا بودی و بس…! الان برام یه غریبه‌ی نااشنایی…
زندگی ما هم پر از سختی و عذاب بود، ما بچه‌های کار زندگیمون گفتنی نیست، تا حسش نکنی نمی‌فهمی ما چی میگیم…

به قلم: مهدیه کرمی(مهسیم)

 

 

تفسیر کوتاه
آن‌جا که هوس حکم بر عشق داد مردمانم را به دار افکندند و هنگامی که خورشید نتابید ماه را جایگزین کردند.
زنده بودیم و زندگی نکردیم، زندگی کردیم و زنده نبودیم. با حرف بهشت در جهنم می‌رقصند و سکوت‌هایشان فریاد می‌زنند. بینشان یک وجب فاصله به وسعت فرسخ‌ها دلتنگی تصرف شده و در همین حوالی بر جنس جسمشان پای می‌گذارند.
بعضا به سودای عاشقی چندین و چند معشوق دارند و گاهاً خدا را یاد کرده و چندی پس از رهایی شفقت او را از یاد خواهند برد.
کلماتی را معنی می‌کنند که هیچ‌گاه از آن نشنیده‌اند.
از ارواح مردگان می‌ترسند در صورتی که روزی هزاران بار جسد یک درخت را بی‌رحمانه مهمان سطل زباله می‌کنند و در پی کشف حقیقت همه چیز را انکار می‌کنند…
چندین مدل ساعت به دست می‌بندند و زمان را به غیب گویی دیگران صرف می‌کنند.
ننگ زشتی می‌دهند و ما سلیقه‌ی خداییم!
زبانشان از صداقت چیزی نمی‌داند، ولی در چشمانشان حقیقت‌ها دفن شده!
روشن فکران زیادی در جامعه‌شان حضور دارند که تنها چند ورق کتاب هم نخوانده‌اند، اسکلت همچون آدم‌هایی پر شده از ادعا، تنفر و تهوع!
آدم‌هایی که با تخریب و توهین به دیگران اعبار و شهرت را برای‌ خود به ارمغان می‌آوردند.
آن‌ها تنها موجوداتی هستند که در پی ادامه حیات، حیات دیگران را سلب می‌‌کنند.
و در آخر زندگی آن‌ها بر اساس تکرار، تکرار می‌شود بی‌آنکه بفهمند یا بخواهند.
آری آن‌ها نام اشرف مخلوقات را یدک می‌کشند!
این همه تئوری برای بی‌ثبات بودن آدمی کافی نیست؟!

‌به قلم: ندا اصالت

 

آخرین نظرات
  • امیر : عالی بود مریم انشاالله آثار های بیشتر...
  • Zzz : ??????...
  • خورشید : عالی و بینظیر...
  • helia : جالب و خوب بود^^...
  • Masomeh : خیلی خوب بود:)...
  • Mahoor : عالی بود:) هرچی بگم کمه واقعا محشره...
  • L M : بله منتها حتما نام نویسنده (کیانا صفرازیی) رو هم بزنید....
  • Parmida fathi : واقعا قشنگ بود ^^...
  • دلیز : سلام، تشکر از نظراتتون...
  • رامونا : سلام، عالی بود؛ امکان کپی به همراه نام نویسنده هست؟...
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان ترکان,معصوم ترکان,دانلود رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
طراح قالب : تمپ کده