2022 اکتبر

2022 اکتبر

| سه شنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۱ | ۰۸:۳۹
رمان ترکان,معصوم ترکان,دانلود رمان
انجمن رمان ترکان

داستان خدا روزی رسونه

خورشید از پشت‌کوه خودش را نشان می‌داد، بازهم صبح شده‌بود و می‌بایست دنبال خرده‌پولی برای ناهار می‌بود. به‌راستی هیچ‌کس نمی‌دانست چه‌سرنوشتی برای دخترک رقم خورده‌بود، قدم از قدم برداشت و به‌خانوم جوانی نزدیک شد

-خانوم کمک می‌کنید؟

-برو دخترجون خدا روزی‌تو یه‌جای دیگه حواله کنه

با همان مظلومیت در نگاه‌اش گفت

-خانوم خواهش می‌کنم

قدم‌هایش را بلند برداشت و از دخترک غرغرکنان دور شد

-ای‌بابا اول‌صبحی اعصاب‌مون رو ریخت به‌هم دختره‌ی…

ادامه‌ی حرف‌اش را خورد و دور شد دخترک سربه زیر انداخت و باحالی گرفته قدم‌زنان راه جاده را درپیش گرفت، از وقتی پدرومادرش را از دست‌داده‌بود جایی برای ماندن نداشت، به‌ناچار شب‌وروزش را درخیابان سپری می‌کرد؛ بماند که چه فراوان شب‌هایی که گرسنگی می‌کشید و چه بسیار شب‌های درازی را از ترس شیادان شهر شب را تا صبح بدون‌خواب سر می‌کرد، دلش پر بود و وقتی هم‌وسن‌سالان خویش را می‌دید غبطه می‌خورد به‌راستی مگر او مرتکب چه‌گناهی شده‌بود که این‌چنین تاوان می‌داد! سربه‌‌زیر انداخته‌بود و حرکت می‌کرد که ناگهان با کسی برخورد کرد؛ دستپاچه سرش را بلند کرد و من‌من کنان به‌حرف آمد

-ببخشید خا…خانوم شرمنده

با دیدن عصای بین دست پیرزن کمی مکث کرد و اورا نیز سرتاپا برانداز کرد، آری دخترک متوجه شده‌بود که پیرزن نابینا است

-کمکم می‌کنی از خیابون رد شم؟!

دخترک نگاهی به کیسه‌ی بین دستان پیرزن انداخت«اگه این پلاستیک رو از دست‌اش بکشم و فرار کنم تا چند روز مجبور نیستم گرسنگی بکشم‌و واسه یه لقمه غذا به هرکی رو بندازم»

با صدای پیرزن به‌خودش آمد

-کمکم می‌کنی دخترم؟!

دستان چروکیده‌اش را جلو آورد و صورت اورا نوازش کرد و سپس دوباره از او طلب کمک کرد، انگار که چیزی از درون دخترک را پس‌زده‌باشد به‌خودش آمد و خود را سرزنش کرد، دست پیرزن را گرفت و به‌او کمک کرد تا از جاده‌‌ی شلوغ شهر عبور کند، هنوز مسیر جاده تمام نشده‌بود که پیرزن دوباره به‌حرف آمد

-ازت خیلی ممنونم دخترم

سپس کمی سکوت پیشه کرد و بلافاصله ادامه داد

-ببینم خونه‌تون اینوراست؟

دخترک سراسیمه لب برچید

-من… بــ … بله بله

لحظه‌ای به‌فکر فرو رفت‹اون که نمی‌تونه ببینه پس چه‌جوری مسیرش روپیدا می‌کنه و راه‌خونه‌شو گم نمی‌کنه›

-چیزی گفتی دخترم؟!

جاده به اتمام رسید

-نه… نه

دستان پیرزن را رها کرد

-اینم از جاده، دیگه خودتون می‌تونید ادامه‌ی مسیر را برید

پیرزن خنده‌ای کرد و عصای‌اش را به این‌طرف و آن‌طرف کوبید

-مسیر؟! کدوم مسیر؟!

سپس باخنده بدون‌این‌که به دخترک امان جواب‌دادن بدهد ادامه داد

-اسمت چیه دخترجون؟ چرا به من کمک کردی؟!

دخترک که حسابی گرسنه بود کلافه جواب داد

-مگه بد کردم کمکت کردم؟!

پیرزن از رفتار دخترک جاخورد، اما با خونسردی تمام و لبخند به‌لب جواب داد

-می‌تونیم دوستای خوبی برای هم‌دیگه باشیم… اسمت رو بهم بگو دخترجون

باتعجب به لب‌های پیرزن چشم دوخت

-دوست؟!

سرش را به نشانه‌ی تایید بالاپایین کرد

-بله دوست

کمی مکث کرد و ادامه داد

-من اسمم ماه‌گله دخترجان اسم تو چیه؟

باد دهان‌اش را پرصدا خالی کرد

-وقت گیر آوردیا… شکمت سیره نمی‌فهمی چی داری می‌گی

بی‌اختیار خندید و صدای خنده‌ی پیرزن توجه اطرافیان را به‌خودش جلب کرد

-پس گرسنته؟! خب اگه اسمت رو بهم بگی منم بهت غذا میدم

نگاه‌اش را بین پلاستیک و چهره‌ی پیرزن جابه‌جا کرد

-اسم من ساره‌ست… حالا خیالت راحت شد؟

لبخندی به پهنای صورت‌اش زد؛ دست‌اش را داخل پلاستیک کرد و ساندویجی از کیسه‌اش بیرون آورد، دخترک که چشمان‌اش از خوشحالی برق می‌زد نمی‌دانست چه‌بگوید سریع آن‌را گرفت و با ولع شروع به خوردن کرد، پیرزن به حرف آمد

-معلومه خیلی گرسنه‌بودی ساره‌خانوم

باتعجب نگاه‌اش را سمت او چرخاند و با دهان پر جواب داد

-شما مگه منو می‌بینی؟!

دستپاچه شد و عینک‌اش را جابه‌جا کرد

-نه… نه دخترم من از نعمت چشم محرومم

به نیمکت کنار خیابان اشاره کرد

-به گمونم اون طرف یه نیکمت باشه؛ بریم بشینیم

دخترک بدون هیچ‌حرفی همراه او شد و کنارش روی نیکمت نشست، پیرزن پلاستیک را روی زمین گذاشت دخترک که تازه به‌دقت متوجه محتویات داخل کیسه شده‌بود به حرف آمد

-همه‌ی ساندویج هارو برا خودتون گرفتین؟!

ماه‌گل‌خانوم خندید و بین خنده‌هایش جواب داد

-آره یه‌جورایی

ساره همان‌طور که به ساندویج‌اش گاز می‌زد جواب داد

-یعنی چی؟!

-یعنی همین، برا خودم گرفتم

به دخترک خیره شد و پرسید

-خانوادت کجان؟!

بدون‌معطلی جواب داد

-من… من خانواده ندارم اونا مردن بعدشم کسی منو قبول نکرد و من شدم بچه‌ی کوچه خیابونا

بلافاصله خیره به پیرزن خندید، چقدر کوتاه و دردناک توضیح می‌داد

-خرجی‌تو از کجا درمیاری؟!

خندید و بین خنده‌هایش جواب داد

-خدا می‌رسونه خانوم… حواس‌اش به فقیر بیچاره‌ها هست

ماه‌گل خانوم سرتاپای دخترک را برانداز کرد، ساره با دیدن نگاه خیره‌ی پیرزن دوباره به حرف آمد

-شما واقعا نابینایی؟!

لبخندی به روی او زد

-بله چطور؟!

جوابی نداد و ماه‌گل خانوم بلافاصله گفت

-هر روز حوالی ده‌صبح من این‌جا منتظرتم… می‌تونی بیای؟!

با دهان پر جواب داد

-هر روز؟! برای چی؟!

-دوست دارم بیش‌تر آشنا بشیم

لقمه‌ی داخل دهان‌اش را قورت داد

-که چی بشه؟!

پلاستیک را از روی زمین برداشت و بلند شد

-مگه نمی‌گفتی خدا روزی‌رسونه؟!

کلافه جواب داد

-الانم می‌گم

دست‌اش را داخل پلاستیک برد و ساندویجی دیگر بیرون آورد به سمت دخترک گرفت و گفت

‌-نگه‌دار واسه شامت

ساره تعجب‌زده زن نابینا را نگاه کرد ماه‌گل پرتاکید حرف‌اش را تکرار کرد

-فردا ده صبح منتظرتم

-نگفتی واسه‌چی

قدم از قدم برداشت و همان‌طور که از ساره دور می‌شد گفت

-بزار پای همون‌حرفات

ساره از پشت دوید تا خودش را به ماه‌گل خانوم برساند

– کدوم حرف؟!

– بدون این‌که بایستد عصای‌اش را بلند کرد و گفت:

– خدا روزی رسونه… منم یه وسیله

و در مقابل نگاه پرسوال ساره دور شد.

 

به قلم: لیلا عبدی

 

 

 

داستان عطر نارنج

شلیته در دست‌هایش مچاله شد و با نگاهش دور و اطراف را پایید. نفس عمیقی کشیده و با نوک یخ‌زده انگشت روی درب فلزی عمارت ضرب گرفت. چیزی نگذشته بود که با صدای قیژ ضعیفی نگاهش را از گالش‌ زهوار در رفته‌اش جدا کرد :

– سلام مشتی، خداقوت.

عرقی از شدت هیجان بر تنش نشسته و تپش قلبش بالا رفته بود. با استیصال روی پاشنه پا بلند شد و با تکان دادن سر و گردن داخل حیاط عمارت رادید‌زد :

– آهان‌ده دیگه دختر جان، حرفت رو بزن!

با بلند شدن صدای شماتت بار مشت رضا نگاهش را از درختان نارنج‌ِ، کنج باغ جدا کرد :

– را.. ستش، راستش بی‌بی‌ترمه گفته امشب عمارت اربابی ولیمه پزونِ و ارباب زاده دستور داده بگردن عقب کارگر.

با اتمام جمله، زبان دور لب گرداند و سر به زیر انداخت. قلبش بی‌قرار بر سینه می‌کوبید و در دل انگشتانش سوزش خفیفی احساس می‌کرد.

مشتی سرش را درمانده تکان داده و درب زنگار بسته باغ را چهار‌تاق باز کرد:

– بیا تو گلرخ جان.

گلرخ با قدم‌هایی سبک پشت سر باغبان تکیده به‌راه افتاد، مشتی از دالان نیمه روشن گذشت و پا به حیاط عمارت گذاشت و لباس‌های آغشته به‌غبارش را تکاند. گلرخ نی‌نی‌های لرزان چشمانش را با اشتیاقی سرکوب سمت پرچین‌های پشت مطبخ روانه کرد. ردیف عظیمی از درختان سر‌‌به زیر نارنج روی چمن‌های مرطوب و نم‌زده سایه‌افکنده بود. با دیدن ثمره‌های رسیده درخت بر روی علف‌های خیس، کاسه صبرش سر‌آمد. پا تند کرد و حوض لاجوردی لبالب آب را که وسط حیاط بنا شده بود دور زد تا خودش را به پرچین‌‌‌ شکسته، برساند که صدای مشتی رضا بلندشد :

– دختر‌جان اینجا عمارت اربابیِ، کلبه نو‌ نواره کدخدا نیست که زیر‌ زیرکی زرنگ بازی دربیاری و از زیر کار دربری.

انگشت اشاره‌اش را سمت زیر زمین غبار‌آلودی گرفت که بلوک‌های سیمانی‌اش ترک خورده و چرک شده بود :

-اونجا رو ببین، اون زیر زمین رو می‌گم برو اونجا پیش دخترم زیبا، کمک دست آشپز ِ شاید تونست کاری برات جفت و جور کنه. سپس عقب گرد کرد و سر کارش برگشت.

همانطور که پیرمرد گفته بود خودش را به مطبخ رساند‌، بدون آن‌ که نگاهش همچون ماری سرکش به چپ و راست خزیده شود، یا راهش کج شود سمت باغچه گل‌کاری شده کنار اتاقک نگهبانی؛ دلش پر می‌کشید برای چیدن نارنج‌های بکر روی درخت، آخر عاشق بود، عاشق‌ طعم و رایحه ملس نارنج! اگر دایه‌اش بیمار نبود و برای خرج دوا و درمانش نیازی به اجرت خان نداشت، حالا کنار کرت هندوانه ایستاده بود و شربت بهارنارنج سر‌می‌کشید. خسته از افکار باطلی، که در سرش چرخ می‌زد اشک پای چشمش را پاک کرد و از پله‌های مطبخ پایین رفت. دیوارهای خشتی زیرزمین پوشیده از دوده بود، حتی گلرخ روی صورت زیبا و آشپزباشی ردپای دوده تنور را دید.

– سلام، خداقوت.

اشپز ابروهای کلفتش را بالا پراند و منتظر به دخترک مظطرب خیره شد، گلرخ گوشه شلیته‌اش را رها کرد و لب گزید:

– اومدم پی کار، هر کاری بخواید انجام می‌دم .

زیبا دستمال سفیدی از گوشه آستین بیرون کشید و عرق از آژنگ پیشانی برچید، دستانش را با نرمی دور شانه دخترک انداخت و زمزمه کرد :

– ساره خانم، گلرخ دختر بی‌بی ترمه‌است بنده خدا ناخوش احوالِ، گلرخ‌هم لنگ دست مزد کاره نیمه وقت امروز.

لحنش رنگ التماس گرفت و چشمان عسلی‌اش منتظر صورت ساره را از نظر گذراند:

– دست رد به سینه‌اش نزنید.

ساره نگاه دقیقش را از روی گلرخ سراند سمت زیبا :

– خیلی خوب، می‌تونه بمونه؛ به شرط این که کاری باشه وگرنه می‌فرستم پی کارگر و دست‌مزدش رو نصف‌می‌کنم. اگر امروز خوب کار کن با خانم حرف می‌زنم تا از فردا همینجا کار کنِه

گلرخ با قدردانی سرش را تکان داد :

– چشم خانم جان! چیکار بکنم من؟

صدایش گلگون شده از امید بود.

غرق سرور بود که صدای زیبا، بیخ گوشش اورا از جا پراند :

– زنبیل رو از بیخ دیوار بردار بپر پی نارنج، می‌دونی که کجاست؟ پشت پرچین‌ شکسته.

لب‌هایش به لبخنده‌شیرینی باز شد، زنبیل حصیری‌ را برداشت و قدم‌ رو از مطبخ خارج شد. نفس عمیقی کشید؛ با ماهیانه کار در عمارت اربابی می‌توانست خرج درمان بی‌بی را تأمین کند. حالا‌هم که اورا فرستاده بودند دنبال چیدن نارنج، چی‌بهتر از این؟

سرخوش همانطور که زنبیل را تکان می‌داد همراه با قدم‌های موزون خودرا به پرچین شکسته رساند. با دیدن پوست خوش رنگ و لعاب نارنج‌ها، لبخند روی صورتش کش آمد. سر روی شانه خماند و روی علف‌های خیس زانو زد. دم عمیقی از رطوبت خاک گرفت و آن نرم نرمک به سینه فرستاد و با لبخندی نمکین و نگاهی سرشار از خوشی مشغول چیدن نارنج شد.

 

به قلم: یاسمین کمال زارع

 

 

 

دلنوشته خلسه ذهن

دفتر خاطراتش را از میان انبوه کتاب‌ها بیرون کشید و گرد و غبار سر و رویش را پاک کرد. جوهر قلم را جوشاند و فلسفه‌ی عمیق ذهنش را در میان دفتر خاطراتش به زیبایی توصیف کرد:«فضای قلب و روح من، آنقدر تاریک است که کمتر کسی پیدا می‌شود در میان این تاریکی‌ها و دردها گم نشود. دریچه‌ی ذهنم را که بگشایی با صفحه‌ی سیاهی از کلمات و واژه‌ها روبرو می‌شوی که در تار به تار رگ‌های مغزم ته‌نشین و حک شده‌اند. گاه میان این واژه‌ها غلت می‌خوری و گاه در انبوه کلمات می‌سُرانمت. از میان‌راه ذهن که بگذری در دو راهی عقل و قلب گیر خواهی افتاد. وارد ذهنم که شوی تو را در میان تار و پود تمام وجودم پیچ و تابت می‌دهم و در تاریکی عمیق و ازدحام ذهنی خسته شناور می‌شوی. تو که بیایی دگر نه راه خروجی باقی خواهد ماند و نه دگر راهی‌ برای بازگشت پیش روی توست.

تو که بیایی در اعماق ذهنم محفوظت می‌دارم و تا ابدی‌ترین ابدیت این ذهن خسته پیش خواهی رفت.»

به قلم: آیسان محمدی

 

 

 

  • یکشنبه, 30 اکتبر 2022
  • 8:19 ق.ظ
  • شعر

شعر بی‌گناه

پشتِ نقابِ شیشه ای تصویرِ اندوهِ یه زن

یادآور یه اتفاق، تبادلی از جنسِ تن

نگاهِ سرد و مضطرب، دلهره و حبسِ نفس

سکوتِ بی رحمِ یه مرد، نفیر آژیر و قفس

ته تمومِ جاده ها بن بست ناباوریه

میونِ پاکی و گناه یه مرز خاکستریه

زنی اسیر یک نگاه، گریزی نیست از این گناه

وقتی که دستاش خالیه زیبایِ منتظر به راه

به قلم: عطی ملکی

 

 

 

  • یکشنبه, 30 اکتبر 2022
  • 8:13 ق.ظ
  • شعر

شعر حسرت دیدار

دخترک آهسته میخواند نیمه شب در کنج تنهایی؛

در وسوسه‌ی خاطره ها ماندم

عمریست از این قافله جا ماندم

اربعینت نزدیک و من چه ویرانم

در حسرت دیدار توام، یا حسین جانم

چَشمی‌ست همیشه انتظارت دارد

این دل هوسِ کرب و بلایت دارد

آقا کمکم کن که بیایم پیشت

به رقیه‌ات قسم که احتیاجت دارم

به قلم: عطی ملکی

 

 

 

آخرین نظرات
  • امیر : عالی بود مریم انشاالله آثار های بیشتر...
  • Zzz : ??????...
  • خورشید : عالی و بینظیر...
  • helia : جالب و خوب بود^^...
  • Masomeh : خیلی خوب بود:)...
  • Mahoor : عالی بود:) هرچی بگم کمه واقعا محشره...
  • L M : بله منتها حتما نام نویسنده (کیانا صفرازیی) رو هم بزنید....
  • Parmida fathi : واقعا قشنگ بود ^^...
  • دلیز : سلام، تشکر از نظراتتون...
  • رامونا : سلام، عالی بود؛ امکان کپی به همراه نام نویسنده هست؟...
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان ترکان,معصوم ترکان,دانلود رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
طراح قالب : تمپ کده