فصل تازه
حکایت نیست
باران نیست
تگرگی نیست
( هوا بس ناجوانمردانه طوفانی است )
و غوغایی درون شب ز چشمانم
همی گشتم ز دور شهر ایمانم
بیا باران بارانم
بیا من رعد برق آسای پنهانم
کنام شعر شیرانم
دماوندم
دمادم از تو میخوانم
خداوندِ جهانِ عشق پنهانم
مغیلانم
ز درد و ماتم و زاری دنیا خواندم و دستم گرفتی یار پنهانم
شبانگاهان ویرانم
صدایت میزنم در دل
صدایت میزنم در سر
کجایی ای شروع تازهی قلبم
و مبهم باشد این دوری و رنجوری
تکاپو را ببین ای نازنین سرو بلند بالا
تو باشی آن گل شببو
که شب تا سحر در خاطرم باشد
و من در خاطرت باشم
که آن خاطر ز خاطرخواهیِ ما باشد انگاری
اگر بد بودم و طوفانی و رنجیدهای از من
ببخشا ای طلوع مهر پر معنا
#مهدی_زاد
آخرین یلدای این قرن هم به پایان رسیده و پاییز، با بار و بندیلی به کول، خیرهی دروازهی آذین بستهی سال میشود.
زمستان، شاداب و پر انرژی، پشت دروازهها نشسته و رخت سفید عروسش را پهن کرده است؛ این بار نوبت اوست تا تاج بر سر گذارد و فرمانروایی کند ماههایاش را.
آذر، ته تغاریِ کودک، عجیب بهانه گیر شده است و پا بر زمین خالی از برگ میکشد؛ دلش نمیخواهد از این گلستانِ بی گل بِرون برود.
وقت تمام شده و کودکان پاییز، آخرین قطرات اشکشان را بر سر گلزار خشکیده میچکانند و از زمستان طلب وقت میکنند.
فقط یک دقیقه! یک دقیقه بیشتر بمانند و به این سال سوت و کور نگاه کنند.
مگر چه از سر زمستان کم میشود؟ پاییز که میرود، چه یک دقیقه اینور، چه یک دقیقه آنور.
رفتنش آسان نیست؛ برگشتنش یک قرن را طی میکند.
طبیعی ایست که دلش آرام نگیرد و نتواند دل بکند!
با یک دقیقه که چله نشین نمیشود، میشود؟ فقط چله میاندازد و گریان میرود.
رفتنش رفتنی بود بهار!
خندهاش نقش و نگار بود تابستان!
سفیدیاش زبان زد خاص و عام بود زمستان!
ولیکن دقیقهای از التماسش، یلدایی بود پاییز!
#یلداتون_مبارک
#نسترن_قرهداغی
زندگی
بخوانم قصهی خود را
بدانی هر چه بود و هست را دنیا
بگویم از تو اِی زیبای بی همتا
شکایت نیست، این حالی که میگویم
ز بارانی که باریده
ز روز و شب دلم پرپر شده، کز آه، نالیده
تو را ای زندگی، دیدم
میان غم، میان کودکیهایم
میان شادی و عشق و، میان باغ بارانم
تو را جاری تر از دریا
تو را اِی کوه، اِی فردا
تو را اِی روزگارِ روزهای سخت
به یادت باشد این ناقص
که کامل شد ز صبر خویش
و او بادیست در عالم
خدایش خوب میداند
که او تا آخرین رویا، در این دنیا، میجنگد .
نخواهد گفت، آن رویای شیرینش
میان سینهاش مانند مروارید، میماند…
#مهدی_زاد
#مهدی_احمدزاده