درخت آلوچه
صدای غرشش تن دخترک را میلرزاند. دلش آغوش بیمنت پدرش را میخواست تا که آرامش کند. دلش حرفهای مادرش را میخواست تا صدای غرش را نشنود.
قلبش بیتابی میکرد، گویی میخواست خنجری شود و سینهی دختر را بشکافت.
با لرز سوی پنجره رفت تا آن را ببندد، بلکه کمی صدا خفه شود. نزدیک شدنش به پنجره با رعد سفیدی که بر درخت پیر حیاط اصابت کرد، مساوی بود.
در لحظه خشک شد و در بهت فرو رفت. خشخش سوختن چوبهای درخت که به گوشش میرسید همانند صدای خوردن چیزی توسط موشی بود. هر لحظه بیشتر میسوخت و تفالههایش بر زمین میریخت.
کمی بعد برفی کمکم بارید و زمین را خاکستری کرد اما برف که خاکستری نبود! پس ماجرا چیست؟! به برفی که در اتاقش میریخت دستی کشید و با خاکستر درخت که هنوز سوزان بود روبهرو شد؛ خاکستری مثل برف اما برخلاف برف، گرم بود.
باز ترس در دلش رخنه کرد، مگر باران نباید سرخی گرمی درخت را خاموش میکرد. وقتی باران نتواند خاموشش کند پس مردم اصلا نمیتوانند.
با دو به سمت درب خروج شتافت و سعی کرد از آن خارج شود. با خروجش میخکوب سرخی آسمان شد که از آن صدای غرش رعد و باران و در انتها خاکستر سوختن درخت میآمد.
آسمانی قرمز، عجیب زیبا بود!
بوی نم خاک که با بارش باران پیچیده بود بسیار تند بود. با استشمامش سرفهای سخت و سنگین کرد که تا به حال نکرده بود.
پشیمان از استشمام هوا عقب گرد کرد تا از آن جهنمی که ایجاد شده بود فرار کند.
تندی هوا سوزشی در چشمانش ایجاد کرده بود و راه تنفس را بر ریههایش بسته.
دل بیتابش برای سوختن درخت قدیمی آلوچهی حیاط میسوخت. چه خاطرهها که با آن درخت نداشت حال تک به تک جلوی چشمانش میسوختند و خاکستری بیش نمیشدند.
میسوخت و دل دخترک بند بند میشد گویی که خاطراتش همراه درخت آلوچه نابود میشد.
پشت به درخت کرد و فرار کرد…
به قلم: مریم پورسپاهی(حوراسا)
پدربزرگ
(بر اساس داستان واقعی)
دوباره دعوا، دوباره جنگ، کار هر روزشان با پدر و مادرش همین بود؛ سر علایقش باید میجنگید و در آخر دعوا میکرد. هر بار هم گریه همدمش میشد.
با گریه دوید سمت تنها همدمش؛ در را باز کرد، سپس بهم کوبید و به سوی تخت شتافت. به یاد حاجیبابا افتاد که همیشه در این مواقع او را بغل میکرد و از او حمایت میکرد.
قطرهقطره اشک از چشمانش سقوط کرد و صورتش را پوشاند. دستی به چشمانش کشید تا کمی از نم صورتش بگیرد، اما باز هم صورتش خیس از اشک شد!
چه سخت است که حامیات بمیرد و تنها شوی؛ چه سخت است که تنها رفیقت بمیرد و همدم تنهایی نداشته باشی.
باز خاطراتش مثل تمام این سالها جلوی چشمانش نقش بست؛ تمام آن خاطراتی که با حاجیبابا داشت.
دوست داشت به زمان بگوید بهایست تا همسفرت شوم، اما نمیشد.
خاطراتش یک به یک رد میشدند و هرکدام اشکهایش را بیشتر جاری میساخت. به آن زمان رفت، به زمانی که او زنده بود، به زمانی که او هنوز به اتاق عمل نرفته بود…
*فلش بک*
– دخترم آماده شو باید بریم روستا.
با ذوق بالا پرید، دستانش را بهم کوبید و گفت:
– آخجون روستا، مامان میریم پیش حاجیبابا و عزیزجون؟
مادرش تلخ خندی زد.
– آره عسل مامان میریم پیش حاجیبابا.
با سرعتی باور نکردنی بعد از شنیدن پاسخ مادرش به سمت اتاقش دوید تا حاضر شود. او عاشق پدربزرگش بود و همیشه پدربزرگش را تنها حامی خود میدید.
* * *
وقتی از در بزرگ حیاط به داخل رفت مثل همیشه حاجیبابا را دید که بر روی ایوان نشسته است و به بازی نوهها مینگرد.
با طنازی زاتیاش به سمت حاجیبابا رفت، دستان چروکیدهاش را در دستان کوچکش گرفت و بر صورت پدربزرگش بوسهای کاشت؛ بوسهای که نشانگر مهر و محبت و دلتنگیاش بود.
سلامی به حاجیبابا و دیگران داد و سپس دستان پدربزرگش را کشید تا به داخل خانه روند.
ندید که حاجیبابایش چهره درهم کرد، درد کشیدنش را ندید.
– مریم، دختر گلم، آرومتر، من دیگه جوون نیستم که پابهپات بدوم.
ایستاد، لبخندی جذاب زد و در انتها با مظلومیت زاتیاش پاسخ داد.
– چشم حاجیبابا.
با عشق به چشمان پدربزرگش نگریست و سپس در همان لحظه بوسهای بر روی دستان پدربزرگش کاشت.
بوسهای همراه با مهر و محبت.
*حال*
با یاد آن روزها کمی دلش آرام گرفت و چشمانش را بست و به خوابی عمیق فرو رفت؛ خوابی با دیدار پدربزرگش…
به قلم: مریم پورسپاهی(حوراسا)