داستان کوتاه

داستان کوتاه

| سه شنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۱ | ۱۸:۰۴
رمان ترکان,معصوم ترکان,دانلود رمان
انجمن رمان ترکان

داستان خدا روزی رسونه

خورشید از پشت‌کوه خودش را نشان می‌داد، بازهم صبح شده‌بود و می‌بایست دنبال خرده‌پولی برای ناهار می‌بود. به‌راستی هیچ‌کس نمی‌دانست چه‌سرنوشتی برای دخترک رقم خورده‌بود، قدم از قدم برداشت و به‌خانوم جوانی نزدیک شد

-خانوم کمک می‌کنید؟

-برو دخترجون خدا روزی‌تو یه‌جای دیگه حواله کنه

با همان مظلومیت در نگاه‌اش گفت

-خانوم خواهش می‌کنم

قدم‌هایش را بلند برداشت و از دخترک غرغرکنان دور شد

-ای‌بابا اول‌صبحی اعصاب‌مون رو ریخت به‌هم دختره‌ی…

ادامه‌ی حرف‌اش را خورد و دور شد دخترک سربه زیر انداخت و باحالی گرفته قدم‌زنان راه جاده را درپیش گرفت، از وقتی پدرومادرش را از دست‌داده‌بود جایی برای ماندن نداشت، به‌ناچار شب‌وروزش را درخیابان سپری می‌کرد؛ بماند که چه فراوان شب‌هایی که گرسنگی می‌کشید و چه بسیار شب‌های درازی را از ترس شیادان شهر شب را تا صبح بدون‌خواب سر می‌کرد، دلش پر بود و وقتی هم‌وسن‌سالان خویش را می‌دید غبطه می‌خورد به‌راستی مگر او مرتکب چه‌گناهی شده‌بود که این‌چنین تاوان می‌داد! سربه‌‌زیر انداخته‌بود و حرکت می‌کرد که ناگهان با کسی برخورد کرد؛ دستپاچه سرش را بلند کرد و من‌من کنان به‌حرف آمد

-ببخشید خا…خانوم شرمنده

با دیدن عصای بین دست پیرزن کمی مکث کرد و اورا نیز سرتاپا برانداز کرد، آری دخترک متوجه شده‌بود که پیرزن نابینا است

-کمکم می‌کنی از خیابون رد شم؟!

دخترک نگاهی به کیسه‌ی بین دستان پیرزن انداخت«اگه این پلاستیک رو از دست‌اش بکشم و فرار کنم تا چند روز مجبور نیستم گرسنگی بکشم‌و واسه یه لقمه غذا به هرکی رو بندازم»

با صدای پیرزن به‌خودش آمد

-کمکم می‌کنی دخترم؟!

دستان چروکیده‌اش را جلو آورد و صورت اورا نوازش کرد و سپس دوباره از او طلب کمک کرد، انگار که چیزی از درون دخترک را پس‌زده‌باشد به‌خودش آمد و خود را سرزنش کرد، دست پیرزن را گرفت و به‌او کمک کرد تا از جاده‌‌ی شلوغ شهر عبور کند، هنوز مسیر جاده تمام نشده‌بود که پیرزن دوباره به‌حرف آمد

-ازت خیلی ممنونم دخترم

سپس کمی سکوت پیشه کرد و بلافاصله ادامه داد

-ببینم خونه‌تون اینوراست؟

دخترک سراسیمه لب برچید

-من… بــ … بله بله

لحظه‌ای به‌فکر فرو رفت‹اون که نمی‌تونه ببینه پس چه‌جوری مسیرش روپیدا می‌کنه و راه‌خونه‌شو گم نمی‌کنه›

-چیزی گفتی دخترم؟!

جاده به اتمام رسید

-نه… نه

دستان پیرزن را رها کرد

-اینم از جاده، دیگه خودتون می‌تونید ادامه‌ی مسیر را برید

پیرزن خنده‌ای کرد و عصای‌اش را به این‌طرف و آن‌طرف کوبید

-مسیر؟! کدوم مسیر؟!

سپس باخنده بدون‌این‌که به دخترک امان جواب‌دادن بدهد ادامه داد

-اسمت چیه دخترجون؟ چرا به من کمک کردی؟!

دخترک که حسابی گرسنه بود کلافه جواب داد

-مگه بد کردم کمکت کردم؟!

پیرزن از رفتار دخترک جاخورد، اما با خونسردی تمام و لبخند به‌لب جواب داد

-می‌تونیم دوستای خوبی برای هم‌دیگه باشیم… اسمت رو بهم بگو دخترجون

باتعجب به لب‌های پیرزن چشم دوخت

-دوست؟!

سرش را به نشانه‌ی تایید بالاپایین کرد

-بله دوست

کمی مکث کرد و ادامه داد

-من اسمم ماه‌گله دخترجان اسم تو چیه؟

باد دهان‌اش را پرصدا خالی کرد

-وقت گیر آوردیا… شکمت سیره نمی‌فهمی چی داری می‌گی

بی‌اختیار خندید و صدای خنده‌ی پیرزن توجه اطرافیان را به‌خودش جلب کرد

-پس گرسنته؟! خب اگه اسمت رو بهم بگی منم بهت غذا میدم

نگاه‌اش را بین پلاستیک و چهره‌ی پیرزن جابه‌جا کرد

-اسم من ساره‌ست… حالا خیالت راحت شد؟

لبخندی به پهنای صورت‌اش زد؛ دست‌اش را داخل پلاستیک کرد و ساندویجی از کیسه‌اش بیرون آورد، دخترک که چشمان‌اش از خوشحالی برق می‌زد نمی‌دانست چه‌بگوید سریع آن‌را گرفت و با ولع شروع به خوردن کرد، پیرزن به حرف آمد

-معلومه خیلی گرسنه‌بودی ساره‌خانوم

باتعجب نگاه‌اش را سمت او چرخاند و با دهان پر جواب داد

-شما مگه منو می‌بینی؟!

دستپاچه شد و عینک‌اش را جابه‌جا کرد

-نه… نه دخترم من از نعمت چشم محرومم

به نیمکت کنار خیابان اشاره کرد

-به گمونم اون طرف یه نیکمت باشه؛ بریم بشینیم

دخترک بدون هیچ‌حرفی همراه او شد و کنارش روی نیکمت نشست، پیرزن پلاستیک را روی زمین گذاشت دخترک که تازه به‌دقت متوجه محتویات داخل کیسه شده‌بود به حرف آمد

-همه‌ی ساندویج هارو برا خودتون گرفتین؟!

ماه‌گل‌خانوم خندید و بین خنده‌هایش جواب داد

-آره یه‌جورایی

ساره همان‌طور که به ساندویج‌اش گاز می‌زد جواب داد

-یعنی چی؟!

-یعنی همین، برا خودم گرفتم

به دخترک خیره شد و پرسید

-خانوادت کجان؟!

بدون‌معطلی جواب داد

-من… من خانواده ندارم اونا مردن بعدشم کسی منو قبول نکرد و من شدم بچه‌ی کوچه خیابونا

بلافاصله خیره به پیرزن خندید، چقدر کوتاه و دردناک توضیح می‌داد

-خرجی‌تو از کجا درمیاری؟!

خندید و بین خنده‌هایش جواب داد

-خدا می‌رسونه خانوم… حواس‌اش به فقیر بیچاره‌ها هست

ماه‌گل خانوم سرتاپای دخترک را برانداز کرد، ساره با دیدن نگاه خیره‌ی پیرزن دوباره به حرف آمد

-شما واقعا نابینایی؟!

لبخندی به روی او زد

-بله چطور؟!

جوابی نداد و ماه‌گل خانوم بلافاصله گفت

-هر روز حوالی ده‌صبح من این‌جا منتظرتم… می‌تونی بیای؟!

با دهان پر جواب داد

-هر روز؟! برای چی؟!

-دوست دارم بیش‌تر آشنا بشیم

لقمه‌ی داخل دهان‌اش را قورت داد

-که چی بشه؟!

پلاستیک را از روی زمین برداشت و بلند شد

-مگه نمی‌گفتی خدا روزی‌رسونه؟!

کلافه جواب داد

-الانم می‌گم

دست‌اش را داخل پلاستیک برد و ساندویجی دیگر بیرون آورد به سمت دخترک گرفت و گفت

‌-نگه‌دار واسه شامت

ساره تعجب‌زده زن نابینا را نگاه کرد ماه‌گل پرتاکید حرف‌اش را تکرار کرد

-فردا ده صبح منتظرتم

-نگفتی واسه‌چی

قدم از قدم برداشت و همان‌طور که از ساره دور می‌شد گفت

-بزار پای همون‌حرفات

ساره از پشت دوید تا خودش را به ماه‌گل خانوم برساند

– کدوم حرف؟!

– بدون این‌که بایستد عصای‌اش را بلند کرد و گفت:

– خدا روزی رسونه… منم یه وسیله

و در مقابل نگاه پرسوال ساره دور شد.

 

به قلم: لیلا عبدی

 

 

 

داستان عطر نارنج

شلیته در دست‌هایش مچاله شد و با نگاهش دور و اطراف را پایید. نفس عمیقی کشیده و با نوک یخ‌زده انگشت روی درب فلزی عمارت ضرب گرفت. چیزی نگذشته بود که با صدای قیژ ضعیفی نگاهش را از گالش‌ زهوار در رفته‌اش جدا کرد :

– سلام مشتی، خداقوت.

عرقی از شدت هیجان بر تنش نشسته و تپش قلبش بالا رفته بود. با استیصال روی پاشنه پا بلند شد و با تکان دادن سر و گردن داخل حیاط عمارت رادید‌زد :

– آهان‌ده دیگه دختر جان، حرفت رو بزن!

با بلند شدن صدای شماتت بار مشت رضا نگاهش را از درختان نارنج‌ِ، کنج باغ جدا کرد :

– را.. ستش، راستش بی‌بی‌ترمه گفته امشب عمارت اربابی ولیمه پزونِ و ارباب زاده دستور داده بگردن عقب کارگر.

با اتمام جمله، زبان دور لب گرداند و سر به زیر انداخت. قلبش بی‌قرار بر سینه می‌کوبید و در دل انگشتانش سوزش خفیفی احساس می‌کرد.

مشتی سرش را درمانده تکان داده و درب زنگار بسته باغ را چهار‌تاق باز کرد:

– بیا تو گلرخ جان.

گلرخ با قدم‌هایی سبک پشت سر باغبان تکیده به‌راه افتاد، مشتی از دالان نیمه روشن گذشت و پا به حیاط عمارت گذاشت و لباس‌های آغشته به‌غبارش را تکاند. گلرخ نی‌نی‌های لرزان چشمانش را با اشتیاقی سرکوب سمت پرچین‌های پشت مطبخ روانه کرد. ردیف عظیمی از درختان سر‌‌به زیر نارنج روی چمن‌های مرطوب و نم‌زده سایه‌افکنده بود. با دیدن ثمره‌های رسیده درخت بر روی علف‌های خیس، کاسه صبرش سر‌آمد. پا تند کرد و حوض لاجوردی لبالب آب را که وسط حیاط بنا شده بود دور زد تا خودش را به پرچین‌‌‌ شکسته، برساند که صدای مشتی رضا بلندشد :

– دختر‌جان اینجا عمارت اربابیِ، کلبه نو‌ نواره کدخدا نیست که زیر‌ زیرکی زرنگ بازی دربیاری و از زیر کار دربری.

انگشت اشاره‌اش را سمت زیر زمین غبار‌آلودی گرفت که بلوک‌های سیمانی‌اش ترک خورده و چرک شده بود :

-اونجا رو ببین، اون زیر زمین رو می‌گم برو اونجا پیش دخترم زیبا، کمک دست آشپز ِ شاید تونست کاری برات جفت و جور کنه. سپس عقب گرد کرد و سر کارش برگشت.

همانطور که پیرمرد گفته بود خودش را به مطبخ رساند‌، بدون آن‌ که نگاهش همچون ماری سرکش به چپ و راست خزیده شود، یا راهش کج شود سمت باغچه گل‌کاری شده کنار اتاقک نگهبانی؛ دلش پر می‌کشید برای چیدن نارنج‌های بکر روی درخت، آخر عاشق بود، عاشق‌ طعم و رایحه ملس نارنج! اگر دایه‌اش بیمار نبود و برای خرج دوا و درمانش نیازی به اجرت خان نداشت، حالا کنار کرت هندوانه ایستاده بود و شربت بهارنارنج سر‌می‌کشید. خسته از افکار باطلی، که در سرش چرخ می‌زد اشک پای چشمش را پاک کرد و از پله‌های مطبخ پایین رفت. دیوارهای خشتی زیرزمین پوشیده از دوده بود، حتی گلرخ روی صورت زیبا و آشپزباشی ردپای دوده تنور را دید.

– سلام، خداقوت.

اشپز ابروهای کلفتش را بالا پراند و منتظر به دخترک مظطرب خیره شد، گلرخ گوشه شلیته‌اش را رها کرد و لب گزید:

– اومدم پی کار، هر کاری بخواید انجام می‌دم .

زیبا دستمال سفیدی از گوشه آستین بیرون کشید و عرق از آژنگ پیشانی برچید، دستانش را با نرمی دور شانه دخترک انداخت و زمزمه کرد :

– ساره خانم، گلرخ دختر بی‌بی ترمه‌است بنده خدا ناخوش احوالِ، گلرخ‌هم لنگ دست مزد کاره نیمه وقت امروز.

لحنش رنگ التماس گرفت و چشمان عسلی‌اش منتظر صورت ساره را از نظر گذراند:

– دست رد به سینه‌اش نزنید.

ساره نگاه دقیقش را از روی گلرخ سراند سمت زیبا :

– خیلی خوب، می‌تونه بمونه؛ به شرط این که کاری باشه وگرنه می‌فرستم پی کارگر و دست‌مزدش رو نصف‌می‌کنم. اگر امروز خوب کار کن با خانم حرف می‌زنم تا از فردا همینجا کار کنِه

گلرخ با قدردانی سرش را تکان داد :

– چشم خانم جان! چیکار بکنم من؟

صدایش گلگون شده از امید بود.

غرق سرور بود که صدای زیبا، بیخ گوشش اورا از جا پراند :

– زنبیل رو از بیخ دیوار بردار بپر پی نارنج، می‌دونی که کجاست؟ پشت پرچین‌ شکسته.

لب‌هایش به لبخنده‌شیرینی باز شد، زنبیل حصیری‌ را برداشت و قدم‌ رو از مطبخ خارج شد. نفس عمیقی کشید؛ با ماهیانه کار در عمارت اربابی می‌توانست خرج درمان بی‌بی را تأمین کند. حالا‌هم که اورا فرستاده بودند دنبال چیدن نارنج، چی‌بهتر از این؟

سرخوش همانطور که زنبیل را تکان می‌داد همراه با قدم‌های موزون خودرا به پرچین شکسته رساند. با دیدن پوست خوش رنگ و لعاب نارنج‌ها، لبخند روی صورتش کش آمد. سر روی شانه خماند و روی علف‌های خیس زانو زد. دم عمیقی از رطوبت خاک گرفت و آن نرم نرمک به سینه فرستاد و با لبخندی نمکین و نگاهی سرشار از خوشی مشغول چیدن نارنج شد.

 

به قلم: یاسمین کمال زارع

 

 

 

داستان رقص مدادرنگی سیاه

 

می‌پرسیدم آیا رنگی برای طرح‌هایم داری؟

مداد رنگی لب می‌ورچید و با لحنی که اطمینان جای هر درنگی را بگیرد زمزمه می‌کرد:

_ مگر می‌شود که رنگی برای تو نداشت نقاش؟

کاغذ که بدون تو درخشش و نوری ندارد، پیش از تو از برهنگی فرش بود و از فهم پوچ.

پس بدان که آسمان ورقه هایت را تابناک نگاه می‌دارم و بسان موسیقی‌دانی که تارهای سازش را کوک می‌کند، تنها با تراشی می‌توانی مرا از خود کنی.

چند‌سالی از مکالمه‌ی من و مداد رنگی می‌گذرد.

اینک آسان و راحت طرح می‌زنم و رنگ‌ها را ترکیب می‌کنم.

به سادگی سخن گفتن!

به سادگی همان حرف‌هایی که مداد‌ رنگی زد و به ساده‌لوحی منی که بی‌تامل، از رنگش اطمینان حاصل کردم.

اسکناس‌ و زمان و دست‌هایم را وقف نقاشی کرده؛ اما اکنون که دیگر هیچ‌چیز برایم باقی نمانده‌ است، مداد رنگی‌ها پر کشیدند و محو شدند گویی انگار نه‌ انگار که یک‌روز با هم رقصیدنی داشتیم.

آیا صبح‌هایی که در صحنه‌ی رقص، رنگ‌ها میان بند انگشتانم گم می‌شدند را به درازای زمان سپرد؟!

یا آن‌دم که هزینه‌ی برق را ندادم؛ تا از پشت ویترین مغازه، زود به خانه‌مان ببرمش و صبحش برای این که نقاشی‌مان خطشه‌دار نشود، تمام فروغ پنجره را هدیه به استیج مدادرنگی دادم.

چه بسا قلم سیاه باشی و این چنین جفاکار نباشی. چرا که از دیگر رنگ ها انتظار پلیدی نیست…

زمین و زمان را به هم گره‌ دادم تا ورقه‌ی هنرمان رنگی باشد؛ پایین تمام خطشه‌های صفحه که مدادرنگی به وجود آورد امضای خود را زدم.

تمام اشتباهاتش را سهم خود کردم تا شاید لااقل رنگ و عشقش از آن من باشد؛ اما سرانجام تنها ماند سفیدی کاغذ، پاکی احساسم و منی که در نقاشی، در عاشقی خبره شدم؛ ولیکن چی می‌توان کرد، که در این منجلاب زندگی، سهم من شد تکنیک شیفتگی مدادرنگی‌‌ که بدون رنگ بود.

 

به قلم: عسل خوبانی

 

 

 

 

شراره‌های سرد

از میان درختان تازه جوانه‌زده عبور می‌کنم، مقصدم جاده‌ایست که او از آن رفت و باز نگشت! روبه جاده می‌ایستم.

شرشر آبشار مرا به آمدنش امیدوارتر می‌کند، نسیم بهاری بر صورتم می‌زند و موهایم را پخش در هوا می‌کند؛ از آن طرف جنگل صدای جیک‌جیک گنجشک‌های عاشق به گوش می‌رسد. خیلی زود بهار جایش را به تابستان هدیه می‌دهد. خورشید زیبا، گرمای سوزانش را بر صورتم می‌تاباند تا فراری‌ام دهد؛ خنده‌ام می‌گیرد، نمی‌داند منتظر معشوقه‌ام هستم‌! زیر سایه‌ی درخت چنار می‌نشینم؛ چشم‌های منتظرم نور سیمای او را خواهان هستند. روز و شب ها را در انتظار گذراندم و مشتاقانه منتظر آمدن پاییز هستم. این‌بار دلم بیشتر از همیشه قدم زدن در کنار او را هوس کرده است، دلم او را با چاشنی عشق می‌خواهد!

برگ‌ درختان یک‌ به‌ یک بر روی زمین می‌افتند، خورد شدن آن‌ها را زیر پای عابران حس می‌کنم. باد بر شاخه‌ی درختان می‌وزد و آن‌ها را مجبور به خش‌خش کردن می‌کند. خیلی زود سرما بر همه‌جا حاکم می‌شود. دانه‌های ریز برف از آسمان به زمین فرود می‌آیند و برایم نا‌امیدی را به ارمغان می‌آورند. سرما وحشیانه به پهلوهایم می‌زند! با چشم‌های گریان دل از انتظار می‌کشم.

از میان درختان می‌گذرم و از ترس اینکه شاخه‌ی درختان بر صورتم خش بیندازند، سرم را پایین می‌گیرم. زوزه‌ی گرگ‌های گرسنه، مرا به هراس می‌اندازند! برف تا زانوهایم آمده است؛ به سختی قدم بر می‌دارم و خود را به کلبه‌ام می‌رسانم.

***

صدای تمسخر آمیز صندلی، میز، تخت، شومینه، آینه، جارختی و…

آزارم می‌دهند که باهم می‌گویند:

– فهمیدی رفته برنگرده؟ فهمیدی… فهمیدی…!

دست‌هایم را روی سرم می‌گذارم و فریاد می‌کشم:

– بس کنید، بس کنید…!

روی زانوهایم فرود می‌آیم و ناتوان زمزمه می‌کنم:

– بس کنید، بس کنید!

چشم‌هایم سیاهی می‌رود و بی‌هوش می‌شوم. آهسته چشم‌های خسته‌ام را باز می‌کنم، بدنم از شدت سرما بی‌حس شده است. تمام توانم را جمع می‌کنم و بلند می‌شوم؛ جلوی شومینه می‌نشینم و هیزم‌ها را در داخلش می‌اندازم. به داخل شومینه خیره می‌شوم، چوب‌ها می‌سوزند تا من از دست سرما در امان باشم! زغال می‌شوند و در نهایت چیزی جزء خاکستر داخل شومینه باقی نمی‌ماند.

 

به قلم: کیانا صفرزایی

 

 

سرگشته در ظلمت

 

مانند کرمی که پیله‌اش مفقوذ و ناپدید گشته، آواره و سرگشته‌ام.

در کوچه‌پس‌کوچه‌های این غم‌کده می‌شتابم و صدای نفس‌ها و گریه‌ام شهر را چنان در تکاپو می‌اندازد؛ منظور من واقعا خود شهر است وگرنه مردم‌اش که آه!

خیابان‌های ترک برداشته، گسستگی‌و دریدگی‌شان از شکاف محزون‌ترین قلب‌‌ها هم فرو‌رفته‌تر و گود‌تر می‌باشد.

بارانی که بر چهره عابران، آوار می‌شود؛ اشک‌هایی‌ست که از دیدگان بی‌فروغ آدمک‌ها، جاری و جانشین نا‌گفته‌ها می‌شود.

دست‌هایم را به زانوانم تکیه می‌دهم و زیر سایه‌بان زنگ‌خورده می‌نشینم؛ پاهایم را در شکم‌ جمع می‌کنم و سر خود را در بین دست‌هایم می‌گیرم.

هق‌هقم را خفه می‌کنم تا شاید راه چاره‌ای بیابم؛ راهی برای فرار!

کاغذی به‌سرم می‌خورد، حیران می‌شوم و از لای موهایم بیرونش می‌آورم.

– نور حقیقی، قطب‌نمای راه آدمی‌ست!

را با لکنت بارها می‌خوانم و می‌خوانم.

اشک‌، پرده‌ی مردمک‌‌هایم می‌شود؛ تا می‌خواهم چشمان تَر‌َم را به خشکی دعوت کنم؛ کاغد، مهمان آبی می‌شود که بر روی زمین جاری‌ست.

هنوز صورت بارانی‌ام پاک نشده‌بود که بار دیگر از این روزگار به گریه می‌افتم.

به‌قول مادرم انگار که به جعبه‌ بدبختی دست‌زده‌ام.

خم می‌شوم ‌تا کاغذی که دردمند در خود مچاله شده را از آب بیرون بکشم اما، بازتاب نور لامپ توجه‌ام را جلب می‌کند.

مثل دارکوب به سرم ضربه می‌زنم و با استرس کلمات را می‌چینم.

– نور آها، نور حقيقي اه، لعنتی!

موهایم را بالا می‌زنم و به‌جای جدال دست نوازش بر سر خود می‌کشم؛ با نفس عمیقی دوباره شروع به جمله‌سازی می‌کنم.

-نور حقیقی، قطب‌نمای راه آدمی‌ست!

هورایی می‌کشم و دستم را روی دهانم می‌گذارم تا خود را کنترل کنم

– لامپ نور داره، نور مصنوعی که با خورشید در تضاده!

معما خیلی از دید من ساده شده‌بود ولی، از این زمان عجیب‌و‌غریب هیچ‌گونه شناختی نداشته‌‌ام. از این مردمی که چون روح رد می‌شوند و خود را به ندیدن و نشنیدن می‌زنند‌.

همیشه آرزوی شهری امن و مردانی بی‌شهوت را داشتم ولی، حال هیچ احساسی در این شهر پرسه نمی‌زند؛ چنان نسبت به خود و دیگران بی‌احساس هستند که انگار داروی بی‌حسی به روحشان تزریق شده‌است!

در حال مقایسه خانه‌ی خود و این شهر بی‌عطوفت بودم که در زیر همین سایه‌بان به خواب‌رفتم؛ به‌خیال اینکه خورشید قرار است فردا صبح پدیدار شود.

با صدای گنجشکان، تکانی می‌خورم؛ با هراس لای چشمانم را به امید دیدن‌ خانه‌ام یا حداقل خورشید، باز می‌کنم اما، اگر گنجشکروی درخت را در نظر نگیریم دریغ از هرگونه تغییری!

خسته از این بدبختی موهایم را می‌گیرم و آنقدر می‌کشم که انگار طنابی برای نجات است.

خشمگین جیغ خفیفی می‌کشم و به سوی زنی می‌دوم؛ لباسش را با تمام قدرت به سمت خود می‌کشم؛ طوری رفتار می‌کنم گویی که عقلم به تاراج رفته‌است.

گریه‌ام به سکوت تبدیل می‌شود

– خستم، درد دارم، درد!

می‌فهمی لعنتی؟ حتی دیگه نمی‌تونم گریه کنم؛ اشکی برای ریختن واسم نمونده؛ من هیچی برام نمونده!

هیچی!

دارم خفه می‌شم؛ نمی‌دونم کار کیه، کار چیه ولی دارم خفه می‌شم؛ از بغض، از خستگی، از دیوونگی…

اما انگار او میخواست حسرت نگاهی پررنگ را بر دلم بگذارد.

رنگ چشمانش ذره‌ای هم عوض نشد، چه بلایی بر سر مردم آمده؟

در دیار من‌هم عشق باروبندیل جمع می‌کند و هر روز دور‌تر می‌شود.

انسانیت که بدون مودت و عشق به‌کار نمی‌آید؟ می‌آید؟

مثل همین خورشید، اه چقدر احمق بودم!

وقتی عشقی نباشد، انسانیتی نیست. با نبود انسانیت، آدمی هم در زمین جولان نمی‌دهد، دیگر خورشید برای چیست؟!

دستم را روی قلبم می‌گذارم و کسانی در خاطرم می‌آیند که با تمام عشقی که بهشان داشتم، از ابراز حسم به آن‌ها فرار می‌کردم؛ با مرور احساسات و خطرات‌ام قلبم سراسر نور می‌شود.

به آسمان چون مادری که تازه کودک را دیده، خیره می‌شوم

-نور حقیقی، قطب‌نمای راه آدمی‌ست.

حس می‌کنم ماه و غصه لبخندی به لب دارند و به خوابی می‌روند!

و خوشید فرصتی دیگر به من می‌دهد…

فرصتی که باید هر لحظه‌اش را غنیمتش شمرد!

هر لحظه‌اش را.

 

به قلم: عسل خوبانی

 

 

 

آخرین نظرات
  • امیر : عالی بود مریم انشاالله آثار های بیشتر...
  • Zzz : ??????...
  • خورشید : عالی و بینظیر...
  • helia : جالب و خوب بود^^...
  • Masomeh : خیلی خوب بود:)...
  • Mahoor : عالی بود:) هرچی بگم کمه واقعا محشره...
  • L M : بله منتها حتما نام نویسنده (کیانا صفرازیی) رو هم بزنید....
  • Parmida fathi : واقعا قشنگ بود ^^...
  • دلیز : سلام، تشکر از نظراتتون...
  • رامونا : سلام، عالی بود؛ امکان کپی به همراه نام نویسنده هست؟...
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان ترکان,معصوم ترکان,دانلود رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
طراح قالب : تمپ کده