دلنوشته تقاضای سکوت
در حال حاضر گرهای کور به دستانم زدهاند،
پنبه در گوشهایم چپانده و لبهایم را با سنجاقی به همدیگر قفل کردهاند!
حسی مبهم در دلم ریشه دوانده و از سرگردانی زیاد مغزم خموش گشته است.
شاید متوجه یاوهگوییهای من نشوی، حق داری؛ من هم متوجه خود نمیشوم.
کمی مجال بدهند، شاید توانستم مقدار ناچیزی از تلاطمهای مغز بیقرارم را کاهش دهم.
میدانی دلیل این پریشانحالیام چیست؟
حسرت یک لحظه سکوت.
آری دیگر بیزارم از غوغای این جهان، کمی سکوت میطلبم.
نمیدانم چرا همیشه تمامی جنجالها دامنگیر من میشوند؟ نمیدانم چگونه جراحتها را مداوا کنم؟ سوالهایی بیپایان وجودم را تسخیر کردهاند!
به گمانم فردی در کنجی دنج نشسته و با لذت حلقههای زنجیر رنج و محنتهای مرا بههم متصل میکند.
ای کاش آن فرد نفرین شده کمی هم به دل بیمراد من فکر کند.
میدانم این دردهای من کار خدا نیست، کار آن شورچشمانیست که نمک پاشیدند به آرزوهای شیرین من و کامم را تلخ کردند.
آیا انصاف است؟
مگر نمیگویند هر رنجی پایانی دارد؟ پس چرا دردهای بیدرمان من در چرخهی تکرار زمان قرار گرفتهاند؟
میشود روزی برسد که زنجیر غمهای من از هم گسسته و زمان موقف شود؟
من تنها کمی سکوت میخواهم، تنها همین.
به قلم: زینب علیزاده (زیبایآرام)
دلنوشته جنون آفتاب
بنگر! به ابرهایی که بیپروا میگذرند، درون حریر نازکی از معنی میسوزند و به رقص سماع میپردازند تا مبادا اشکهایشان سرازیر شوند و سبزههای باطراوت را آبی مغموم سازند؛ دیدگانت را به آنطرفتر خیره ساز. گندمهای گلگون به پرستش باد در آمدهاند و دستهای هرچند بیرمقشان را به سوی خورشید در میآوردند.
میشنوی؟! صدای رقص نیسم، در گیسوان گره خوردهی موجهای دریا است؛ در ساحلاش درختان سرو و بید روییدهاند و بوی دلتنگی را در کنار گندمهای انتظار پرورش میدهند.
کمی آن دور دستها، به رنگ اولین روز آفرینش انسانی آدمکنما با چهرهای درهم آمیخته در کنار فرسنگها فاصله ولی نزدیک، ایستاده است.
از موجهای دریا و گندمها که پرسیدم با لبخندی ملایم ولی از روی تجربه گفتند: او؟! او مجروح بختبرگشتهی برگشته از جنگهای نکردهاش است. از درختان و ابرها نیز پرسیدم او کیست، پاسخ عمیقی دادند. سکوت و لبخند لطیفشان را یکی کردند و با اشارهی نگاههایشان زمزمه کردند: به سویش قدم زن و کنارش بنشین…
کمی تردید چشمانم را فرو بست و لیک تا آنان را باز کردم رسیدم؛ بوی دریا میداد. البته چه کسی میداند؟! شاید او دریا را دلتنگ کرده بود.
دستانش میلرزید. با آنکه باد میوزید ولی پیراهن و چارقد گلدوزی شدهاش چنان تکانی نمیخوردند و دیدگانش از نگاه ماهیهای سفرهی عید مالامال شده بودند؛ چه عجیب و روح برانگیز! نگاهش چنان شبیه و چهرهاش هم به مثال بیهمتای من رنگ پریده بود، اما زردی او از نزدیکی غم و زردی من به دلیل فراق از غم بود…
ای وای خدای من! یعنی آنچنان آثار جنون در رگهای ما پرسه میزدند که از خودمان برای خودمان بر خود سوال میپرسیدیم؟! یعنی من آن بودم و او من؟!
چه دیر در زمان بر یاد آوردم! من او و او من بود؛ باهم درکنار هم با جنون آفتاب آفریده شدیم. قدم به قدم کوچههای هجر را گذراندیم و هنوز هم شبهای همچون تیغ برنده را سحر نکردهایم؛ خانهی او از بیرون آفتاب و درونش ابری بود، لیکن خانهی من درونش آفتاب و از بیرون چنان ابر بارندهای بود.
از یاد برده بودم! او با شوق، تمامِ تمام من را آفتاب کرده بود؛ از بیرون ادعای آفتابی بودن و از درون خود آفتاب بودم، اما پس خودش اینچنین شد؟! چنان دلسرد که خود سایهای از ماه و ما را دولت خود ساخت؟! و یا شاید آنقدر پر از درد که چون عشق، مبتلا به درد و درمان همه درد بود. چنان پر از درد، که همه هیچ را و هیچ او را از یاد برده و به دست آینده سپرده بود…
به قلم: آلاء( ملیکا نظری)
دلنوشته انزوای شادی
مادری فرزند خردسالَش را به دستان جفاکار و بیمودت خاک سپرد، همان خاک که بهانهایست از بهر سردمهری آدمکهایی که چنان گیاهی در کویر خشکیدهاند.
دختران و بانوانی که از هراس شهوت مردان، چون طاووسی اسیر قفسهای باغوحش شدهاند؛ پسران و مردانی که رعب و وحشت بر جانشان افتاد اما ازخاطر طعنهوکنایهی دیدگان دیگران برای اشکهایشان لالایی خواندند و دور چشمانشان را مرزی کشیدهاند که اگر اشکی ریخت همانگاه در نطفه خفهاش کند.
مردمانی که شوخیهای شهر زندگی را بر خود چیستان و معما کردهاند و جهانی که روزهای زیبا را با گردوغبار زشت و پلشت میسازد.
در آخر هم من، که ضجههای درد و رنج روح همهرا در خاطر و ذهن دارم.
آیا مقصر و خطاکار من هستم؟
منی که وجدان خود را لبالب از عذاب کرده و دنیایم را سیراب از مردابسردرگمی…
اینک کیستم؟ اهل کدام دیارم؟ یکی مرا شهابسنگ بیچارگی میداند و یکی مرا ملکهی خباثت میخواند، اما روزگاری نامم شادمانی و رسمام خشنودی بود و میهنم از گوشهی چشمهای غمبار آغاز و تا چشمان پرتوزا گستردهمیشد…
هر پسین جایی پرسه میزدم. یکدم در قلب امیری تکیه میدادم و گاهی هم در خانهی کنیزی مهمان میشدم، اما آنقدر از آنجابهاینجا، از آن دلبه ایندل پریدم که مرا بارها نفرین کردهاند.
آخر؛ این بشر رابطهای خصمانه با مهمانهای ناخوانده دارد، حتی اگر مهماناش شادی باشد!
هر چه زمان جلوتر میرفت ترس و نفرت از من بیشتر میشد.
– روزها خوب پیش میرود، معلوم نیست این شادیِ پلید چه نقشهی خبیثانهای برایم در سر دارد.
– چرا روزگار بهکام است؟ حتما اتفاقی ناگوار در راهست!
– این شادمانی حتما از چشمهایم در میآید؛ ببینید کِی گفتم!
موجی از قبیل این حرفها در جادهی زندگی راه افتاد و آبشار بدبینی بر سر همه آوار شد.
کسی نمیدید که غم هم چنان من گاهی باروبندیل جمع میکند و ساکن جایی دیگر میشود؛ کسی نمیشنوید صدای فریاد مرا که میگفتم:
-کافیست!
از افکارتان بهراسید نه از من!
بارها چون مردمان دوران جهالت تهمت ناروا به من زدند، سر زدن مرا در ظلمتروزها ندیدند؛ لاقیدی از آنها بود که مرا سخت پیدا میکردند.
من که اشرف مخلوقات نیستم؛ نمیتوانم بهاندازهی آنها تندوتیز باشم، کاش کمی فرصت برای گشتن من هم کنار میگذاشتند.
هماکنون باوجود عذابوجدان پنهان شدهام تا روزی که ناقوسها چون پرنده آوازهخوان به صدا در بیایند و مردم همراه با آن بخوانند “ما همیشه شادی را پیدا خواهیم کرد! ”
بدرود، تا روزی که مغزهای مخروبه بتوانند دوام بیاورند مرا که موازی با غم، ولی در یکصفحه قدم برمیدارم.
به قلم: عسل خوبانی
دلنوشته تاریکی
محبوب من!
من خویش را در مبحس نهادم.
در کنی خلوت همراه با آوایی در انگیز از نوایی جانسوز؛ و ظلمت این اتاق شاید، تاریک تر از آنچه تو با من کردی نباشد!
سکوتی که مرا بخاطرش توبیخ میکنند.
جان من!
آنقدر در خیالم، تو را پروردهام که هم اکنون هنگامی که دست به زیر چانه مینهم؛ و به نقطهای کور خیره میشوم؛ و به تامل مینشینم که فراق تو هرگزقرار نیست که به وصال سرانجام شود.
انگار کسی نیت مچاله کردن قلبم را در مشت خویش دارد.
چه غمی عظیم تر از اینکه تو حتی مرا به یاد نمیآوری؟
انگار که پس از سالها، مرا از کنج خلوت تاریکام، به بهانه پایان یافتن این هجران بیرون کشیدهاند.
اما، این تنها بهانه است.
مگر نمیدانید چشم من به آن تاریکی خفقان آور، عادت کرده بود؟
شاید هم اکنون پس از سالها که همهی درب ا را به روی قلب خویش بسته بودم؛ و حال پای بر زمین نهادم، آسمان با همان نور خورشید زنندهاش به سایهبانی ایمن تبیدل شود؛ و مردم همه غریب.
غربت این مردم چه زمانی به پایان میرسد؟
هنگامی که باز هم کسی مثل تو را بیابم!
آیا کسی هست که جای تو را در قلب ویرانه من بگیرد؟
به قلم: رویا محمدی
آتش عشق
به باد گفتم: ای باد عاشقم چه کنم؟! به خود پیچید، به گردباد تبدیل شد و به سوی صحرا رفت.
بر آب رود نوشتم، عشق چیست؟ بگو!؟
سری به سنگ زد و نعره زنان به سوی دریا رفت.
به آه گفتم: پایان کار عشق کجاست؟
از درون سینه بیرون آمد و از ابر بالا رفت!
به مرغ شب گفتم: جفت همدل، همراز و مهربانی داری؟
در آن لحظه به ناله افتاد و از گلویش خون چکید، از شاخه پر زد و با درد خود تنها رفت.
بر برگ سبز نوشتم، تو همنشین گل هستی حکایت خود را بگو!
گفت: گل چون از عشق ما خبردار شد، به دلبری پرداخت، دهان به ناز باز کرد و از بوسههای گرم نسیم هزار رنگ شد.
به یار گفتم: پیمان و مهریاران کجاست؟
به شوخی جواب داد: همه اش دود شد و سوی آسمان ها رفت.
به قلم: زهرا.ب