انتشار دلنوشته

انتشار دلنوشته

| دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۱ | ۱۳:۵۸
رمان ترکان,معصوم ترکان,دانلود رمان
انجمن رمان ترکان

دلنوشته کوله‌بار

سکوت من از هر چیزی ترسناک‌تر بود. آن هنگام که سکوت می‌کنم و کلام بر زبان نمی‌آورم ترسناک‌ترین موجود جهان می‌شوم. می‌خواهم راز دل را این‌گونه پنهان سازم و بدین شکل درآورم تا شاید اندکی آرامش به حالم تزریق شود.

سکوت من و سکون قلمم وهم‌انگیزترین در جهان هستی است؛ چرا که دیگر نمی‌خواهم سخنان دل را خالی کنم و تلنبار می‌شوند روی یک‌دیگر.

همین سکوت نیازمند سنگ صبوری‌ست تا شاید برای یک بار هم که شده آرام به خواب رود. آخَر سنگ صبور پس از شنیدن، اگر طاقت نیاورد می‌شکند و تمام بغض جهان را چون خاک می‌کند.

اما چه کسی بهتر از خدا برای سنگ صبور بودن، هر چه باشد همیشه هست و هر بار که بغض می‌کنم، شنوای من می‌شود. پس ازشنیدن هم، آنان را باد سحرگاه می‌کند و نغمه‌ی گریه‌های شبانه را با آواز پرندگان به گوش همگان می‌رساند.

آن هنگام است که یک من می‌مانم و امواج سکون گرفته‌ی دریا. امواجی که هر لحظه چشم به راه باد هستند تا کشتیِ به گل نشسته‌ی مخدوشم را از ساحل غبار آلود ذهنم دور کند.

زمانی هم که بار می‌وزد، سوار بر مرکب راهی سفر دور و درازی می‌شوم که احساساتم را بر می‌انگیزند؛ از عشق گرفته تا خود تلخ‌ترین‌ها!

همین زمان است که سیمای دلدار را می‌بینم و برای نبودش ساعت‌ها افسوس می‌خورم، شاید هم دعا می‌خوانم تا در آسمان هفتم جای خوبی داشته باشد. نمی‌دانم شاید هم دلم می‌خواهد برای اندک زمانِ کوتاه به آغوشش پناه ببرم و این‌گونه آن‌ آغوش نداشته‌اش را حس می‌کنم.

از سویی دیگر فکر می‌کنم دست تقدیر این بار پایانی خوش رقم زده است و من نمی‌خواهم قبول کنم. زبان بر دهان می‌گیرم و پرده‌ی روزگار را به دستان توانمند سرنوشت می‌سپارم که او قصه‌گویی خوش‌تر است…!

 

به‌قلم: مریم پورسپاهی ‹موج آرام›

 

 

 

دلنوشته صوتی سودای تو

 

سرگشته‌ام!

میان دوراهیِ عقل و قلب مانده‌ام؛ همان دوراهی سختِ عشق و منطق!

بعد از رفتنش، بعد از نبودنش، چگونه با جای خالی‌اش کنار بیایم؟ چگونه تاب بیاورم این نبودنِ ابدی را؟ چگونه تاب بیاورم دوری از آن آغوشِ گرم و مهربان و آن طنینِ زیبا و عاشقانه‌ی دوستت دارم را؟!

کاش نبود!

کاش از ابتدا نبود! کاش کاشف نمیشد و راه نفوذ به قلب سرسخت مرا کشف نمی‌کرد؛ آخر قلبی که با هیچ صراطی مستقیم نمیشد چگونه راه عشق را برگزید؟ بعد از معشوقش چگونه می‌تواند این دوری را تاب بیاورد؟

کاش رفتنش ابدی نبود! چگونه باید به این قلب بی‌قرار بفهمانم، برای اویی که نبودن را برگزید نتپد و دلتنگ نباشد؛ چگونه به چشمانم بفهمانم انتظار برای دیدن او تنها خیالی بیش نیست؟!

چگونه بفهمانم تنی که زیر خروارها خاک آرام گرفته، دیگر هیچ زمان متعلق به منِ عاشق نیست؟!

اسمش را تقدیر بگذارم یا سرنوشت؟!

هر کدام که بود قلمش برای ما خوش ننوشت!

 

به قلم: نسترن.ج

گوینده: حدیثه سلیمانی

 

 

 

 

 

دلنوشته تقاضای سکوت

 

در حال حاضر گره‌ای کور به دستانم زده‌اند،

پنبه در گوش‌هایم چپانده و لب‌هایم را با سنجاقی به هم‌دیگر قفل کرده‌اند!

حسی مبهم در دلم ریشه دوانده و از سرگردانی زیاد مغزم خموش گشته است.

شاید متوجه یاوه‌گویی‌های من نشوی، حق داری؛ من هم متوجه خود نمی‌شوم.

کمی مجال بدهند، شاید توانستم مقدار ناچیزی از تلاطم‌های مغز بی‌قرارم را کاهش دهم.

می‌دانی دلیل این پریشان‌حالی‌ام چیست؟

حسرت یک لحظه سکوت.

آری دیگر بیزارم از غوغای این جهان، کمی سکوت می‌طلبم.

نمی‌دانم چرا همیشه تمامی جنجال‌ها دامن‌گیر من می‌شوند؟ نمی‌دانم چگونه جراحت‌ها را مداوا کنم؟ سوال‌هایی بی‌پایان وجودم را تسخیر کرده‌اند!

به گمانم فردی در کنجی دنج نشسته و با لذت حلقه‌های زنجیر رنج و محنت‌های مرا به‌هم متصل می‌کند.

ای کاش آن فرد نفرین شده کمی هم به دل بی‌مراد من فکر کند.

می‌دانم این درد‌های من کار خدا نیست، کار آن شورچشمانی‌ست که نمک پاشیدند به آرزو‌های شیرین من و کامم را تلخ کردند.

آیا انصاف است؟

مگر نمی‌گویند هر رنجی پایانی دارد؟ پس چرا درد‌های بی‌درمان من در چرخه‌‌ی تکرار زمان قرار گرفته‌اند؟

می‌شود روزی برسد که زنجیر غم‌های من از هم گسسته و زمان موقف شود؟

من تنها کمی سکوت می‌خواهم، تنها همین.

 

به قلم: زینب علیزاده (زیبای‌آرام)

 

 

 

دلنوشته انزوای شادی

مادری فرزند خردسالَش را به دستان جفا‌کار و بی‌مودت خاک سپرد، همان خاک که بهانه‌ایست از بهر سرد‌مهری آدمک‌هایی که چنان گیاهی در کویر خشکیده‌اند.

دختران و بانوانی که از هراس شهوت مردان، چون طاووسی اسیر قفس‌های باغ‌وحش شده‌اند؛ پسران و مردانی که رعب‌ و‌ وحشت بر جانشان افتاد اما از‌خاطر طعنه‌‌وکنایه‌ی دیدگان دیگران برای اشک‌هایشان لالایی خواندند و دور چشمان‌شان را مرزی کشیده‌اند که اگر اشکی ریخت همان‌گاه در نطفه خفه‌اش کند.

مردمانی که شوخی‌های شهر زندگی را بر خود چیستان و معما کرده‌اند و جهانی که روز‌های زیبا را با گردوغبار زشت و پلشت می‌سازد.

در آخر هم من، که ضجه‌های درد و رنج‌ روح‌ همه‌را در خاطر و ذهن دارم.

آیا مقصر و خطاکار من هستم؟

منی که وجدان خود را لبالب از عذاب کرده و دنیا‌یم را سیراب از مرداب‌سردرگمی…

اینک کیستم؟ اهل کدام دیارم؟ یکی مرا شهاب‌سنگ بیچارگی می‌داند و یکی مرا ملکه‌ی خباثت می‌خواند، اما روزگاری نامم شادمانی و رسم‌ام خشنودی بود و میهنم از گوشه‌ی چشم‌های غمبار آغاز و تا چشمان پرتوزا گسترده‌می‌شد…

هر پسین جایی پرسه می‌زدم. یک‌دم در قلب امیری تکیه می‌دادم و گاهی هم در خانه‌ی کنیزی مهمان می‌شدم، اما آن‌قدر از آنجابه‌اینجا، از آن‌ دل‌به‌ این‌دل پرید‌م که مرا بار‌ها نفرین کرده‌اند.

آخر؛ این بشر رابطه‌ای خصمانه با مهمان‌های ناخوانده دارد، حتی اگر مهمان‌اش شادی باشد!

هر چه زمان جلو‌تر می‌رفت ترس و نفرت از من بیشتر می‌شد.

– روز‌ها خوب پیش می‌رود، معلوم نیست این شادیِ پلید چه نقشه‌ی خبیثانه‌ای برایم در سر دارد.

– چرا روزگار به‌کام است؟ حتما اتفاقی ناگوار در راه‌ست!

– این شادمانی حتما از چشم‌هایم در می‌آید؛ ببینید کِی گفتم!

موجی از قبیل این حرف‌ها در جاده‌ی زندگی راه افتاد و آبشار بدبینی بر سر همه آوار شد.

کسی نمی‌دید که غم هم چنان من گاهی باروبندیل جمع می‌کند و ساکن جایی دیگر می‌شود؛ کسی نمی‌شنوید صدای فریاد مرا که می‌گفتم:

-کافی‌ست!

از افکارتان بهراسید نه از من!

بار‌ها چون مردمان دوران جهالت تهمت ناروا به من زدند، سر زدن مرا در ظلمت‌روزها ندیدند؛ لاقیدی از آن‌ها بود که مرا سخت پیدا می‌کردند.

من که اشرف مخلوقات نیستم؛ نمی‌توانم به‌اندازه‌ی آن‌ها تندوتیز باشم، کاش کمی فرصت برای گشتن من هم کنار می‌گذاشتند.

هم‌اکنون با‌وجود عذاب‌وجدان پنهان شده‌ام تا روزی که ناقوس‌ها چون پرنده‌ آوازه‌‌خوان به صدا در بیایند و مردم همراه‌ با آن بخوانند “ما همیشه شادی را پیدا خواهیم کرد! ”

بدرود، تا روزی که مغز‌های مخروبه بتوانند دوام بیاورند مرا که موازی با غم، ولی در یک‌صفحه قدم برمیدارم.

 

به قلم: عسل خوبانی

 

 

 

آتش عشق

به باد گفتم: ای باد عاشقم چه کنم؟! به خود پیچید، به گردباد تبدیل شد و به سوی صحرا رفت.

بر آب رود نوشتم، عشق چیست؟ بگو!؟

سری به سنگ زد و نعره زنان به سوی دریا رفت.

به آه گفتم: پایان کار عشق کجاست؟

از درون سینه بیرون آمد و از ابر بالا رفت!

به مرغ شب گفتم: جفت همدل، همراز و مهربانی داری؟

در آن لحظه به ناله افتاد و از گلویش خون چکید، از شاخه پر زد و با درد خود تنها رفت.

بر برگ سبز نوشتم، تو همنشین گل هستی حکایت خود را بگو!

گفت: گل چون از عشق ما خبردار شد، به دلبری پرداخت، دهان به ناز باز کرد و از بوسه‌های گرم نسیم هزار رنگ شد.

به یار گفتم: پیمان و مهریاران کجاست؟

به شوخی جواب داد: همه اش دود شد و سوی آسمان ها رفت.

به قلم: زهرا.ب

 

 

 

آخرین نظرات
  • امیر : عالی بود مریم انشاالله آثار های بیشتر...
  • Zzz : ??????...
  • خورشید : عالی و بینظیر...
  • helia : جالب و خوب بود^^...
  • Masomeh : خیلی خوب بود:)...
  • Mahoor : عالی بود:) هرچی بگم کمه واقعا محشره...
  • L M : بله منتها حتما نام نویسنده (کیانا صفرازیی) رو هم بزنید....
  • Parmida fathi : واقعا قشنگ بود ^^...
  • دلیز : سلام، تشکر از نظراتتون...
  • رامونا : سلام، عالی بود؛ امکان کپی به همراه نام نویسنده هست؟...
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان ترکان,معصوم ترکان,دانلود رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
طراح قالب : تمپ کده