خرمشهر بیقرار من
دل، در سینهام عاجزانه ضربه ی شلاق و تازیانههایی را حس میکند.
از فَرَط ناتوانی، قلبم تیر میکشد و امانش بریده است.
دلم میتپد و میلرزد اما بیفایده است چقدر بلا؟!
چقدر مصیبت؟!
امروز خرمشهر، همچو قربانگاهی بیش نیست و مردمانش قربانیان ایستاده در صف مرگ..
به آه و نالههایی که باد از جانب خرمشهر به گوشهایتان نجوا میکند!
آن طرفتر زیر آسمان شهر هموطنانمان در لابهلای بیآبی ای که برسرشان ویران شده است و در خرابههایش آن مردم، یکی پس از دیگری جان میدهند..
تشنگی جانگذازی بر خرمشهر سایه افکنده و همچنین کودکان از فَرَط تشنگی نقش بر زمین شدهاند و مادرانی که با چهرههای پژمرده نظارهگر پَرپَر شدن جگر گوشههایشان هستند..
امان از دل بیتاب پدران که عُربده کشان سوی قطره آبی میگردند؛ غافل از اینکه سرابی بیش نیست. و چه بیرحم است خورشید؛ که ظالمانه گرمایش را همچون باروت بر سر مردم خراب میکند؛ نه آب ست و نه دریایی..
زمین از شدت گرما و بیآبی دهن باز کرده است و یکییکی کودکان را میبلعد!
مگر این مردم گناهی کردهاند که دارند اینگونه تاوان میدهند؟
به ندای قلب خرمشهری که از تشنگی در سینههایشان بیقراری میکند. آنان همان مردمان نجیبی هستند که همیشه عاشقانه در صحنه جنگ و نبرد، دوست و رفیقی پای کار بودند.
اکنون آنها در بیدادگری بی آبی، خمار مرگ شدهاند.کمک میخواهند، همدل میخواهند.
کسی که دردشان را التیام بخشد.
کسی که مونس و همدم تنهاییشان باشد.
کسی مثل من و شما..
شرمندهایم برای روزهایی که ما باد کولر سر به بالین مینهیم و شما از فَرَط گرمایی سوزان خواب از چشمتان میگریزد.
شرمندهایم برای لحظاتی که ما آب را وسیله تفریح خویش میکنیم و شما برای قطرهقطرهاش جان میدهید.
شرمندهایم برای صداهای مُلتمسانهتان که میشنویم اما درمانده از این هستیم که چه کنیم؟!
شرمندهایم برای حال دل دخترکی که شاهد زجههایش هستیم اما ناتوانی بیش نیستیم.
کمک بر حال خرمشهری ها..
کمک!
به قلم: زهراحیدری
پاییز دور دست من
نگاهم مزهی تلخِ درختانی را میچشید که با وجودِ مردنِ ابرهای آبسته در دوشنبهی دیروز که نحسیِ گِل و لای بیرون کشیده از خاک صبحِ سه شنبهی امروز را تحتِ شعاع قرار داده بود.
سَمفونیای که باد با وجودِ ناتوانیاش در تبِ تند شعر، موسیقیِ نامفهوماش را در میانِ برگهای پاییز که جامهی زمستان را در تنِ طبیعت کرده بود مینوازید و من یکآن جان کَندم از سیاهیهایی که مرا تاب میداد و به عرش خدا میرساند و مغزم میترسید و بالا میآورد شاید هم مرگِ غز سلولهایم!
آخر حواسم رفته به یکجای ناشناخته و من، هر کاری میکردم تا ذهنم پردازشش نکند و بر خلاف انتظارم رصد میشد.
پیراهنِ سیاه و گشادهی چروک در تنم، بیشتر از پیش بوی تعفنِ شب را میداد! شبی که محصور شده به حسرتهای همه روزه و ستارگانی که در تبِ یکنظر ماه میسوختند و کاری از دستشان به عمل نمیآمد! ماهی که در نسیم گذر نمای سحر، بالهایش شُشهای هواییاش مجبور به یک همآغوشیِ اجباری میکرد، چه نیازی به وجب زدن داشت؟! آن هم که از خدا خواسته سمِ جانگذاری را در زخمهای روحم به یادگار میگذاشت و کَکش هم نمیگزید این اِنزجارهای از خود بیگانه، چه بلایی به سرِ من میآوردند.
دستم را جایی بالاتر از پیشانی ام گذاشتم و سایه بانش کردم در برابر لجبازیِ پر از التهابِ خورشید که پرتوها را لایقِ سُخره گرفتنش در آورده که هیچ ردی از رنگدانههای معطر به عطرآگین شده در آسمان پیدا نبود؛ گمشده و من سرم را پایین می آوردم.
گلهای نرگسی که جهان را به خود وصله میکرد پیوند زدم به خطوطِ صاف کولی که در انتهای رودخانهی عظیمِ جنگل قرار داشت.
گلهای لاله در خانهی دایی منوچ، در فراغ اینجا هوا را درد میکشید و روز به روز به داستانِ پژمردگیشان برگِ جدیدی از تقدیر عشق را باز میکرد. دیگر تاختن با اسبِ شاهیاش، غبارِ باد را در جنگل همراه نمیکرد این جنگل مثلِ من بیصاحب شده بود.
اما ظاهرش را نشان نمیداد که کسی را از دست داده، زاده و دست پرودهی خودش بود! دنیایش را در خیالِ خود ریسمان می کرد و انتظارش نمیرفت که اینقدر زود نبودنهایش را به ترانه های باران به مرثیه بدهد تا باد آن ها را با خودش ببرد.
یادم بود که به خاطر میآوردم که همیشه اضطراب این را درلبهایش ذکر میگفت که دلنگرانِ تنهایی من است. مغزش فتوا میداد که رفیقِ گرمابه و گلستانش را باید با همین جنگل دل انگیز به پایان برساند و من دورِ خود چرخیدم و زجهام به هوا می رفت دستهایم روی صورتم نشست و پوستم خراش برداشت، بوی گسِ تهوع آور خون، یادآور تاولهای چرکین این درد بود، پاهایم تحمل وزنم را نداشتند و گوشهایم التماس میکردند تا چیزی دیگری را نشنوند؛ پردهی کَری بیاَندازند بر روی شنیداریها… باز میشنیدند، احمقانه فریاد میزدند و من لبهایم را به همدیگر می فشردم.
فقط دلم می خواست فرار کنم، فرار!
به قلم: زهراحیدری
شهید
گالری عکس کوچکی که در دستم بود را نگاه می کردم. نمیتوانستم بغضی که در حنجرهام قرار گرفته بود رو بشکنم!
واقعا چه روزهایی بود که من و تو با هم بازی میکردیم و خودمان را خسته عشق بازی میکردیم!
داداش مهربونم، از وقتی رفتی جنگ مامان همهاش بهونهِ نبودنت رو میگیره، واقعا جای تو خالیست.
هر چند برای دفاع از میهن هم کاری مهمیست، واقعا در راه خدا جان دادن مقامی از بهشتیان میباشد.
روحت در آستانه ملکوتی بهشتی و مملو از بوی خاک گلگون زده در آرامش باد!
اَشکهایم کاملا برایت از گلبرگ عاشقانه پُر گشته.
دوازده سال بیشتر سن نداشتی و رفتی و خود در راه جهاد خدا جان دادی.
شهید بودن مقام والایی دارد، شهیدان زنده اند الله الکبر.
شهید یعنی، عطر عشق.
شهید یعنی، گلگون شده در راه حسین.
شهید یعنی، آرامش دل ها.
شهید یعنی، زنده نگه داشتن خاطره و یاد شهیدان.
شهید یعنی، مانند حاج قاسم سلیمانی.
شهید یعنی، سردار دل ها.
شهید یعنی…
برادرم دیگر نمیتوانم شهید را برایت توصیف کنم چون زبانم نای حرف زدن با تو را ندارد!
اگر چه میتوانم با تو دل سخن گویم.
گل شقایق را به تمام وجودم استشمام میکنم.
گل شقایق رنگ قرمز دارد، همانطور که شهید هم خون از دست میدهد تا دشمن نتواند وارد مملکتمان بشود.
واقعا شجاعانه است!
باید بگردم! مامان صدایم می کند برادرجان دوباره بر میگردم و با تو دردودل می کنم.
به قلم: زهراحیدری
تفسیر کوتاه
آنجا که هوس حکم بر عشق داد مردمانم را به دار افکندند و هنگامی که خورشید نتابید ماه را جایگزین کردند.
زنده بودیم و زندگی نکردیم، زندگی کردیم و زنده نبودیم. با حرف بهشت در جهنم میرقصند و سکوتهایشان فریاد میزنند. بینشان یک وجب فاصله به وسعت فرسخها دلتنگی تصرف شده و در همین حوالی بر جنس جسمشان پای میگذارند.
بعضا به سودای عاشقی چندین و چند معشوق دارند و گاهاً خدا را یاد کرده و چندی پس از رهایی شفقت او را از یاد خواهند برد.
کلماتی را معنی میکنند که هیچگاه از آن نشنیدهاند.
از ارواح مردگان میترسند در صورتی که روزی هزاران بار جسد یک درخت را بیرحمانه مهمان سطل زباله میکنند و در پی کشف حقیقت همه چیز را انکار میکنند…
چندین مدل ساعت به دست میبندند و زمان را به غیب گویی دیگران صرف میکنند.
ننگ زشتی میدهند و ما سلیقهی خداییم!
زبانشان از صداقت چیزی نمیداند، ولی در چشمانشان حقیقتها دفن شده!
روشن فکران زیادی در جامعهشان حضور دارند که تنها چند ورق کتاب هم نخواندهاند، اسکلت همچون آدمهایی پر شده از ادعا، تنفر و تهوع!
آدمهایی که با تخریب و توهین به دیگران اعبار و شهرت را برای خود به ارمغان میآوردند.
آنها تنها موجوداتی هستند که در پی ادامه حیات، حیات دیگران را سلب میکنند.
و در آخر زندگی آنها بر اساس تکرار، تکرار میشود بیآنکه بفهمند یا بخواهند.
آری آنها نام اشرف مخلوقات را یدک میکشند!
این همه تئوری برای بیثبات بودن آدمی کافی نیست؟!
به قلم: ندا اصالت
بغض آرزو
شاید مبالغه نکنم اگر بگویم آن لحظه، همهی عقربهها صبر میکنند تا من با تمام وجود این حس خوب را به جان بسپارم. انگار همهی خوشیها جمع میشوند و همزمان به قلبم بوسه میزنند یا شاید همهی کالبد بیروحم، پر میشود از سازهای آرامبخش پیانو که اینگونه به آرامش دست مییابم!
شاید همان لحظه پروانههای خیالم، دستانم را در آغوش گرفتند و به من بال پرواز دادند. گویا تمام ساعتها سکوت کردند تا من فریاد بزنم، فریاد بزنم همهی حال خوبم را. آنقدر این حال خوب زیاد هست که میخواهم با چند نفری آن را سهیم شوم!
دلم میخواهد آن حال خوب را در آغوشم حل کنم تا به خورد مغزم برود و با استخوانهایم عجین شود!
حس خوبم در کلمهها خلاصه نمیشود. مثل یک آغوش گرم میان همهی سردیهای دنیا، همانگونه میشوید و میبرد همهی حس و حال بد دنیای من را!
این حس خوب در خاطرات هم خلاصه نمیشود که با دیدن عکسش دوباره همین حال خوب را هدیه بدهد. باید از این حس، مولتی ویتامینهای آرامبخش برای آینده ساخت!
همان لحظه که به آینه مینگری و «منِ» در آینه را باور میکنی، انگار درک میکنی هدف خلقتت را، انگار ساخته شدی برای همین لحظه، لحظهی موفقیت!
به قلم: ندا نهبندانی