نام رمان: هارای
نویسنده: سپیدار
ژانر: فانتزی، تاریخی، سیاسی، عاشقانه
خلاصه: شهرزاد، وکیلی موفقی در آستانه سی سالگیست که درگیر تقسیم ارث و میراث پدرش با تک برادرش میشود… یک اتفاق از پیش تعیین نشده پای شهرزاد را به دنیایی جدید باز میکند… دنیایی از هزاران سال قبل…
حال، در میان دنیایی که قدرت حرف اول را میزند، انتخاب شهرزاد مقام و جایگاه است یا عشق؟
فصل تازه
حکایت نیست
باران نیست
تگرگی نیست
( هوا بس ناجوانمردانه طوفانی است )
و غوغایی درون شب ز چشمانم
همی گشتم ز دور شهر ایمانم
بیا باران بارانم
بیا من رعد برق آسای پنهانم
کنام شعر شیرانم
دماوندم
دمادم از تو میخوانم
خداوندِ جهانِ عشق پنهانم
مغیلانم
ز درد و ماتم و زاری دنیا خواندم و دستم گرفتی یار پنهانم
شبانگاهان ویرانم
صدایت میزنم در دل
صدایت میزنم در سر
کجایی ای شروع تازهی قلبم
و مبهم باشد این دوری و رنجوری
تکاپو را ببین ای نازنین سرو بلند بالا
تو باشی آن گل شببو
که شب تا سحر در خاطرم باشد
و من در خاطرت باشم
که آن خاطر ز خاطرخواهیِ ما باشد انگاری
اگر بد بودم و طوفانی و رنجیدهای از من
ببخشا ای طلوع مهر پر معنا
#مهدی_زاد
منجیِ عالم
دل من دارد از غم ها شکایت؛
رُخ زردم دهد، از آن حکایت
وجود من غَمی جانکاه دارد
دلِ من زخم ها بسیار دارد
نَهادم میدهد؛ من را نَویدی…
نَوید شادی و عشق و امیدی
امید دیدنش دارد دلِ من
دلِ پر درد و رنج و خونی من
صَبا از چه نشستی، او نیامد
فلک را عادل و داور نیامد
عدالت گسترِ دنیای امروز
برای عاشقان، یاور نیامد
به صدها جمعه بودم منتظر من؛
ولی آن مُنجی عالم نیامد…
#زینب_محمدی
ذکرِ شبانه
خدایِ این جهانُ و آن جهان
خدایِ کهکشانِ بینشان
خدایِ سبزهها، گلها، تگرگ
خدایِ این زمین و آدمان هفترنگ
سر بر سجدهی تو من فرود آوردم
دست بر طالب حقم بشنو این حرفم
که ترکها خورده است بر کف دستانش
که چه رودان جَسته است از بر چشمانش
چو کوهان دماوند گویم پدرم
دریای محبت را بنامم مادرم
گر روزی بخواهد برود خار به پایش
گر بجوشد چشمهی چشمانش
من بخواهم که بداری همه را از آنم
که دادهای دو فرشته از برایم
پس شکر بگویم ای خدایم مهربانم.
#مریم_ترکان