دلنوشته کولهبار
سکوت من از هر چیزی ترسناکتر بود. آن هنگام که سکوت میکنم و کلام بر زبان نمیآورم ترسناکترین موجود جهان میشوم. میخواهم راز دل را اینگونه پنهان سازم و بدین شکل درآورم تا شاید اندکی آرامش به حالم تزریق شود.
سکوت من و سکون قلمم وهمانگیزترین در جهان هستی است؛ چرا که دیگر نمیخواهم سخنان دل را خالی کنم و تلنبار میشوند روی یکدیگر.
همین سکوت نیازمند سنگ صبوریست تا شاید برای یک بار هم که شده آرام به خواب رود. آخَر سنگ صبور پس از شنیدن، اگر طاقت نیاورد میشکند و تمام بغض جهان را چون خاک میکند.
اما چه کسی بهتر از خدا برای سنگ صبور بودن، هر چه باشد همیشه هست و هر بار که بغض میکنم، شنوای من میشود. پس ازشنیدن هم، آنان را باد سحرگاه میکند و نغمهی گریههای شبانه را با آواز پرندگان به گوش همگان میرساند.
آن هنگام است که یک من میمانم و امواج سکون گرفتهی دریا. امواجی که هر لحظه چشم به راه باد هستند تا کشتیِ به گل نشستهی مخدوشم را از ساحل غبار آلود ذهنم دور کند.
زمانی هم که بار میوزد، سوار بر مرکب راهی سفر دور و درازی میشوم که احساساتم را بر میانگیزند؛ از عشق گرفته تا خود تلخترینها!
همین زمان است که سیمای دلدار را میبینم و برای نبودش ساعتها افسوس میخورم، شاید هم دعا میخوانم تا در آسمان هفتم جای خوبی داشته باشد. نمیدانم شاید هم دلم میخواهد برای اندک زمانِ کوتاه به آغوشش پناه ببرم و اینگونه آن آغوش نداشتهاش را حس میکنم.
از سویی دیگر فکر میکنم دست تقدیر این بار پایانی خوش رقم زده است و من نمیخواهم قبول کنم. زبان بر دهان میگیرم و پردهی روزگار را به دستان توانمند سرنوشت میسپارم که او قصهگویی خوشتر است…!
بهقلم: مریم پورسپاهی ‹موج آرام›
دلنوشته خلسه ذهن
دفتر خاطراتش را از میان انبوه کتابها بیرون کشید و گرد و غبار سر و رویش را پاک کرد. جوهر قلم را جوشاند و فلسفهی عمیق ذهنش را در میان دفتر خاطراتش به زیبایی توصیف کرد:«فضای قلب و روح من، آنقدر تاریک است که کمتر کسی پیدا میشود در میان این تاریکیها و دردها گم نشود. دریچهی ذهنم را که بگشایی با صفحهی سیاهی از کلمات و واژهها روبرو میشوی که در تار به تار رگهای مغزم تهنشین و حک شدهاند. گاه میان این واژهها غلت میخوری و گاه در انبوه کلمات میسُرانمت. از میانراه ذهن که بگذری در دو راهی عقل و قلب گیر خواهی افتاد. وارد ذهنم که شوی تو را در میان تار و پود تمام وجودم پیچ و تابت میدهم و در تاریکی عمیق و ازدحام ذهنی خسته شناور میشوی. تو که بیایی دگر نه راه خروجی باقی خواهد ماند و نه دگر راهی برای بازگشت پیش روی توست.
تو که بیایی در اعماق ذهنم محفوظت میدارم و تا ابدیترین ابدیت این ذهن خسته پیش خواهی رفت.»
به قلم: آیسان محمدی
دلنوشته صوتی سودای تو
سرگشتهام!
میان دوراهیِ عقل و قلب ماندهام؛ همان دوراهی سختِ عشق و منطق!
بعد از رفتنش، بعد از نبودنش، چگونه با جای خالیاش کنار بیایم؟ چگونه تاب بیاورم این نبودنِ ابدی را؟ چگونه تاب بیاورم دوری از آن آغوشِ گرم و مهربان و آن طنینِ زیبا و عاشقانهی دوستت دارم را؟!
کاش نبود!
کاش از ابتدا نبود! کاش کاشف نمیشد و راه نفوذ به قلب سرسخت مرا کشف نمیکرد؛ آخر قلبی که با هیچ صراطی مستقیم نمیشد چگونه راه عشق را برگزید؟ بعد از معشوقش چگونه میتواند این دوری را تاب بیاورد؟
کاش رفتنش ابدی نبود! چگونه باید به این قلب بیقرار بفهمانم، برای اویی که نبودن را برگزید نتپد و دلتنگ نباشد؛ چگونه به چشمانم بفهمانم انتظار برای دیدن او تنها خیالی بیش نیست؟!
چگونه بفهمانم تنی که زیر خروارها خاک آرام گرفته، دیگر هیچ زمان متعلق به منِ عاشق نیست؟!
اسمش را تقدیر بگذارم یا سرنوشت؟!
هر کدام که بود قلمش برای ما خوش ننوشت!
به قلم: نسترن.ج
گوینده: حدیثه سلیمانی
دلنوشته تقاضای سکوت
در حال حاضر گرهای کور به دستانم زدهاند،
پنبه در گوشهایم چپانده و لبهایم را با سنجاقی به همدیگر قفل کردهاند!
حسی مبهم در دلم ریشه دوانده و از سرگردانی زیاد مغزم خموش گشته است.
شاید متوجه یاوهگوییهای من نشوی، حق داری؛ من هم متوجه خود نمیشوم.
کمی مجال بدهند، شاید توانستم مقدار ناچیزی از تلاطمهای مغز بیقرارم را کاهش دهم.
میدانی دلیل این پریشانحالیام چیست؟
حسرت یک لحظه سکوت.
آری دیگر بیزارم از غوغای این جهان، کمی سکوت میطلبم.
نمیدانم چرا همیشه تمامی جنجالها دامنگیر من میشوند؟ نمیدانم چگونه جراحتها را مداوا کنم؟ سوالهایی بیپایان وجودم را تسخیر کردهاند!
به گمانم فردی در کنجی دنج نشسته و با لذت حلقههای زنجیر رنج و محنتهای مرا بههم متصل میکند.
ای کاش آن فرد نفرین شده کمی هم به دل بیمراد من فکر کند.
میدانم این دردهای من کار خدا نیست، کار آن شورچشمانیست که نمک پاشیدند به آرزوهای شیرین من و کامم را تلخ کردند.
آیا انصاف است؟
مگر نمیگویند هر رنجی پایانی دارد؟ پس چرا دردهای بیدرمان من در چرخهی تکرار زمان قرار گرفتهاند؟
میشود روزی برسد که زنجیر غمهای من از هم گسسته و زمان موقف شود؟
من تنها کمی سکوت میخواهم، تنها همین.
به قلم: زینب علیزاده (زیبایآرام)
دلنوشته جنون آفتاب
بنگر! به ابرهایی که بیپروا میگذرند، درون حریر نازکی از معنی میسوزند و به رقص سماع میپردازند تا مبادا اشکهایشان سرازیر شوند و سبزههای باطراوت را آبی مغموم سازند؛ دیدگانت را به آنطرفتر خیره ساز. گندمهای گلگون به پرستش باد در آمدهاند و دستهای هرچند بیرمقشان را به سوی خورشید در میآوردند.
میشنوی؟! صدای رقص نیسم، در گیسوان گره خوردهی موجهای دریا است؛ در ساحلاش درختان سرو و بید روییدهاند و بوی دلتنگی را در کنار گندمهای انتظار پرورش میدهند.
کمی آن دور دستها، به رنگ اولین روز آفرینش انسانی آدمکنما با چهرهای درهم آمیخته در کنار فرسنگها فاصله ولی نزدیک، ایستاده است.
از موجهای دریا و گندمها که پرسیدم با لبخندی ملایم ولی از روی تجربه گفتند: او؟! او مجروح بختبرگشتهی برگشته از جنگهای نکردهاش است. از درختان و ابرها نیز پرسیدم او کیست، پاسخ عمیقی دادند. سکوت و لبخند لطیفشان را یکی کردند و با اشارهی نگاههایشان زمزمه کردند: به سویش قدم زن و کنارش بنشین…
کمی تردید چشمانم را فرو بست و لیک تا آنان را باز کردم رسیدم؛ بوی دریا میداد. البته چه کسی میداند؟! شاید او دریا را دلتنگ کرده بود.
دستانش میلرزید. با آنکه باد میوزید ولی پیراهن و چارقد گلدوزی شدهاش چنان تکانی نمیخوردند و دیدگانش از نگاه ماهیهای سفرهی عید مالامال شده بودند؛ چه عجیب و روح برانگیز! نگاهش چنان شبیه و چهرهاش هم به مثال بیهمتای من رنگ پریده بود، اما زردی او از نزدیکی غم و زردی من به دلیل فراق از غم بود…
ای وای خدای من! یعنی آنچنان آثار جنون در رگهای ما پرسه میزدند که از خودمان برای خودمان بر خود سوال میپرسیدیم؟! یعنی من آن بودم و او من؟!
چه دیر در زمان بر یاد آوردم! من او و او من بود؛ باهم درکنار هم با جنون آفتاب آفریده شدیم. قدم به قدم کوچههای هجر را گذراندیم و هنوز هم شبهای همچون تیغ برنده را سحر نکردهایم؛ خانهی او از بیرون آفتاب و درونش ابری بود، لیکن خانهی من درونش آفتاب و از بیرون چنان ابر بارندهای بود.
از یاد برده بودم! او با شوق، تمامِ تمام من را آفتاب کرده بود؛ از بیرون ادعای آفتابی بودن و از درون خود آفتاب بودم، اما پس خودش اینچنین شد؟! چنان دلسرد که خود سایهای از ماه و ما را دولت خود ساخت؟! و یا شاید آنقدر پر از درد که چون عشق، مبتلا به درد و درمان همه درد بود. چنان پر از درد، که همه هیچ را و هیچ او را از یاد برده و به دست آینده سپرده بود…
به قلم: آلاء( ملیکا نظری)