نام رمان: تیامدا
نویسنده: معصوم ترکان
خلاصه: تیامدا به همراه برادر و مادرش به خانهای جدید میروند، در همسایگی آنها نویسندهای وجود دارد که باعث میشود در زندگی تیامدا اتفاقهای عجیبی بیفتد…
فصل تازه
حکایت نیست
باران نیست
تگرگی نیست
( هوا بس ناجوانمردانه طوفانی است )
و غوغایی درون شب ز چشمانم
همی گشتم ز دور شهر ایمانم
بیا باران بارانم
بیا من رعد برق آسای پنهانم
کنام شعر شیرانم
دماوندم
دمادم از تو میخوانم
خداوندِ جهانِ عشق پنهانم
مغیلانم
ز درد و ماتم و زاری دنیا خواندم و دستم گرفتی یار پنهانم
شبانگاهان ویرانم
صدایت میزنم در دل
صدایت میزنم در سر
کجایی ای شروع تازهی قلبم
و مبهم باشد این دوری و رنجوری
تکاپو را ببین ای نازنین سرو بلند بالا
تو باشی آن گل شببو
که شب تا سحر در خاطرم باشد
و من در خاطرت باشم
که آن خاطر ز خاطرخواهیِ ما باشد انگاری
اگر بد بودم و طوفانی و رنجیدهای از من
ببخشا ای طلوع مهر پر معنا
#مهدی_زاد
منجیِ عالم
دل من دارد از غم ها شکایت؛
رُخ زردم دهد، از آن حکایت
وجود من غَمی جانکاه دارد
دلِ من زخم ها بسیار دارد
نَهادم میدهد؛ من را نَویدی…
نَوید شادی و عشق و امیدی
امید دیدنش دارد دلِ من
دلِ پر درد و رنج و خونی من
صَبا از چه نشستی، او نیامد
فلک را عادل و داور نیامد
عدالت گسترِ دنیای امروز
برای عاشقان، یاور نیامد
به صدها جمعه بودم منتظر من؛
ولی آن مُنجی عالم نیامد…
#زینب_محمدی