تو رفتی و بوی عطرت اینجا ماند…
و مرا مست خود کرد
تو رفتی و نفهمیدی که
بوی عطر تنت با من چه کرد…
زهرا بیگدلی_کتاب آرامش خیال
خیلی بده یکی آروم آروم بیاد تو زندگیت عاشقت کنه، بعد آروم و بیصدا بره،
یه جوری که انگار هیچوقت نبوده…
زهرا بیگدلی_کتاب آرامش خیال
خرمشهر بیقرار من
دل، در سینهام عاجزانه ضربه ی شلاق و تازیانههایی را حس میکند.
از فَرَط ناتوانی، قلبم تیر میکشد و امانش بریده است.
دلم میتپد و میلرزد اما بیفایده است چقدر بلا؟!
چقدر مصیبت؟!
امروز خرمشهر، همچو قربانگاهی بیش نیست و مردمانش قربانیان ایستاده در صف مرگ..
به آه و نالههایی که باد از جانب خرمشهر به گوشهایتان نجوا میکند!
آن طرفتر زیر آسمان شهر هموطنانمان در لابهلای بیآبی ای که برسرشان ویران شده است و در خرابههایش آن مردم، یکی پس از دیگری جان میدهند..
تشنگی جانگذازی بر خرمشهر سایه افکنده و همچنین کودکان از فَرَط تشنگی نقش بر زمین شدهاند و مادرانی که با چهرههای پژمرده نظارهگر پَرپَر شدن جگر گوشههایشان هستند..
امان از دل بیتاب پدران که عُربده کشان سوی قطره آبی میگردند؛ غافل از اینکه سرابی بیش نیست. و چه بیرحم است خورشید؛ که ظالمانه گرمایش را همچون باروت بر سر مردم خراب میکند؛ نه آب ست و نه دریایی..
زمین از شدت گرما و بیآبی دهن باز کرده است و یکییکی کودکان را میبلعد!
مگر این مردم گناهی کردهاند که دارند اینگونه تاوان میدهند؟
به ندای قلب خرمشهری که از تشنگی در سینههایشان بیقراری میکند. آنان همان مردمان نجیبی هستند که همیشه عاشقانه در صحنه جنگ و نبرد، دوست و رفیقی پای کار بودند.
اکنون آنها در بیدادگری بی آبی، خمار مرگ شدهاند.کمک میخواهند، همدل میخواهند.
کسی که دردشان را التیام بخشد.
کسی که مونس و همدم تنهاییشان باشد.
کسی مثل من و شما..
شرمندهایم برای روزهایی که ما باد کولر سر به بالین مینهیم و شما از فَرَط گرمایی سوزان خواب از چشمتان میگریزد.
شرمندهایم برای لحظاتی که ما آب را وسیله تفریح خویش میکنیم و شما برای قطرهقطرهاش جان میدهید.
شرمندهایم برای صداهای مُلتمسانهتان که میشنویم اما درمانده از این هستیم که چه کنیم؟!
شرمندهایم برای حال دل دخترکی که شاهد زجههایش هستیم اما ناتوانی بیش نیستیم.
کمک بر حال خرمشهری ها..
کمک!
به قلم: زهراحیدری
دلبری از شهر یار
بسازُم خانهای در این دیارُ
ببینُم دلبری از شهر یارُ
کاش ببینُوم خندهای
از دلبرُم در این بهارُ
بکارُم سبزهای در باغ یارُ
ببینُم سیمای ماهش در مه تارُ
بگیرُم دستی از دست بهارُ
ببوسُم پیشانیاش در شب بهارُ
شاعر: غریبهآشنا